
وقتی که به یک کوه یخ می نگریم ابتدا این تصور در ما پدید می آید که این کوه یخ، همین است که به چشم ما می آید. ولی وقتی نظر داشمندان زمین شناس را می بینیم، شگفت زده می شویم. آنچه از یک کوه یخ، در زیر آب است و دیده نمی شود، تقریبا ده برابر آن مقداری است که دیده می شود.
این شبیه چیزی است که در مورد کسانی مثل حافظ، مولانا و عطار می توان گفت.
بیشتر مردمی که نام مولانا را شنیده انداو را به عنوان یک شاعر می شناسند. یک شاعر در جمع شاعران. بسیاری از ما هم در کتب درسی خود ابیاتی از او را خوانده ایم یا از حفظ داریم اما جنبه شاعری جلال الدین محمد رومی، تنها قسمت پیدای کوه یخ است. مولانا بیش از آن که یک شاعر یا ادیب باشد، یک عارف و یک انسان شناس بود.
مولانا در بررسی و تحلیل ابعاد پنهانی روح و روان آدمی چنان دقیق، ظریف و نکته سنج است که وقتی با او همنشین می شوی گویا در مقابل آیینه ای قرار گرفته ای که ابعاد درونی تو را به تو نشان می دهد.
آن کس که به دنبال شعر و ادبیات است، شاعرانی چیره دست تر از مولانا را هم می تواند بیابد و با ایشان مانوس باشد. اما کسانی که به دنبال خوشناسی و کشف بیکرانگی درون هستند، کسانی که می خواهند با خویشتن خود و جهان هستی به صلح برسند و از زندگی آمیخته به مرگ رها شوند آبشخوری نیکوتر از مولانا نخواهند یافت.
مولانا برای کسانی که جان خود را به روی سخن او بگشایند، به مثابه آب حیات است.
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن
ای پدر نشاط نو! بر رگ جان ما برو!
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
...
در ابتدای سال 1400 هستیم.
به خاطر موفقیت هایت خوشحال هستی و به خاطر شکست هایت ناراحت؟ بر اساس کدام ملاک و معیار؟
وقتی که به وضعیت حال حاضر خود می نگریم، سطحی از رضایت یا عدم رضایت را در خود احساس می کنیم.
به گذشته خود می نگریم و با خود می گوئیم
چه خوب شد که در فلان موقعیت آن تصمیم را گرفتم. دعوت فلان کس را اجابت کردم (یا رد کردم). فلان شغل را انتخاب کردم (یا از آن بیرون آمدم) با فلانی ازدواج کردم (یا از او جدا شدم) سهام فلان شرکت را خریدم (یا فروختم) وگرنه الان خانه نداشتم یا در فلان موقعیت شغلی نبودم یا داماد (عروس) فلان خانواده نبودم یا در بورس چقدر متضرر می شدم و امثال اینها
شاید هم بر عکس این موارد باشد.
چه بد شد که در فلان موقعیت آن تصمیم را گرفتم (یا نگرفتم) و ... و در نتیجه موقعیت شغلی ام تنزل پیدا کرد یا فلان کس را از دست دادم یا فلان مقدار در بورس متضرر شدم یا ...
معمولا در ابتدای سال یا ابتدای موقعیت های خاص، مثل شروع سال تحصیلی، لیستی از تصمیم های مهم را برای خود ردیف می کنیم تا بلکه با عملی کردن آنها، سرنوشت خود را بسازیم.
یک خبر خوب برایتان دارم و یک خبر بد.
خبر بد این که این تصمیم گیری ها گرچه وضعیت زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهند اما روی سرنوشت شما تاثیری ندارند. یعنی شما نمی توانید با این دقت ها و تیزبینی ها سرنوشت نیکو برای خود رقم بزنید.
خبر خوب این که سرنوشت واقعی و نهایی شما، تنها و تنها در دستان خود شماست و نه عوامل متعدد بیرونی. تنها یک تصمیم هست که می تواند سرنوشت شما را متحول کند.
آن تصمیم این است: عزم کنید که از خواب زندگی بیدار شوید.
بسیاری از انسان ها هنور موقع بیدار شدنشان فرا نرسیده است. پس دنبال چیزی می روند که وضعیت زندگی آنها را بهبود بخشد.
برخی دیگر شوق و اشتیاقی برای بیداری دارند اما امکان رسیدن به آن را منتفی می دانند. گویا امیدی ندارند که این بیداری، رزق و روزی ایشان شود.
مولانا می گوید:
پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند
آن فرد کور که برای گدائی به در خانه دیگران می رود، می داند که کور است. اما امیدی به بینا شدن ندارد. وگرنه نه به جای آن که طلب نان کند، سراغ چشم پزشک و داروی چشم را می گرفت.
ــــــــــــــــ
مهم نیست الان ثروت تو چقدر است و ده سال بعد چقدر
ده سال دیگر وضعیت ازدواج و فرزندان تو چگونه است
چه مدرک تحصیلی داری و در چه شغلی مشغول هستی
در کدام کشور و با چه امکاناتی زندگی می کنی.
همه اینها مانند نان است برای آن فرد کور.
آنچه اهمیت دارد این است که بتوانم نه با زبان بلکه از عمق جان بگویم
من چه کسی هستیم و اینجا (در زندگی زمینی) چه می کنم؟
این، کشف گوهر زندگی است که وابسته به وضعیت زندگی نیست. همچنان که دریا، به شکل امواج وابسته نیست.
از احساس خود بگوئید. چقدر مشتاق بیداری معنوی هستید؟ کسانی را می شناسید که اینها را عملی نمی دانند و فقط مشتی شعار و خیال پردازی شاعرانه می پندارند؟
بی #هویت فحش است یا تعریف؟
بی #شخصیت چطور؟
همین طور #بی_غیرت و #بی_تعصب
در مطلب قبل گفتیم که از منظر #مولانا، حقیقت وجود آدمی، قابل تعریف لفظی نیست و هر طور آن را تعریف کنی، محدودیتی بر آن بار کرده ای.
یکی از ترفندهای موثر جامعه (اعم از والدین و معلم ها و فرهنگ) که برای اهلی کردن و رام کردن افراد به کار می گیرند این است که مفاهیم و الگوهایی را تعریف می کنند و می گویند برای آن که از طرف ما پذیرفته شوی، باید در این قالب بگنجی. اگر در این قالب نگنجی تو را طرد می کنیم.
و از آنجا که ما از دوران کودکی، حس #ناامنی با خود داریم، سعی می کنیم به هر نحو ممکن، خواسته های جامعه را برآورده کنیم تا طرد نشویم و رشته تعلقمان به دیگران قطع نشود.
مثلا مادر، برای آن که بتواند همیشه از حمایت فرزند خود برخوردار باشد از بچگی در گوش او می خواند که یک فرزند #باغیرت، همیشه رضایت پدر و مادر را بر نظر خود ترجیح می دهد. اندک اندک کلمه باغیرت بار ارزشی قوی در ذهن فرزند پیدا می کند. از این نقطه به بعد فقط کافی است بگوئیم اگر فلان طور عمل کنی، فرد بی غیرتی هستی. همین کلمه، فرزند را زیر یوغ پدر و مادر نگاه خواهد داشت.
یا حاکمان می گویند اگر فلان طور عمل نکنی، #وطن_دوست، #میهن_پرست، #انقلابی یا #متدین نخواهی بود. همین کافی است که فرد، از عمل بر اساس حقیقت خود باز بماند و همواره تلاش کند خود را در قالب «مطلوب» جای دهد. مبادا به او بگویند بی #غیرت، غیر انقلابی، #وطن_فروش #خائن #بی_دین و امثال اینها.
به خودمان نگاه کنیم.
کجاها دیگران، با انداختن این رشته های نامرئی بر گردن ما، ما را رام کرده اند؟
و کجاها ما سعی می کنیم با انداختن این رشته های نامرئی بر گردن اطرافیانمان آن ها را رام کنیم و به برآوردن خواسته های خودمان وادار کنیم؟
گویا ما قربانیان پدر و مادر و جامعه خود هستیم و قربانی کننده فرزندان و اطرافیان خود.
حتی الفاظی مثل #آزادی_خواه، #روشنفکر، #سالک و #عارف هم بندهایی می شود بر دست و پای روح ما.
وقتی که مولانا می گوید تو به هر صورت که آیی بیستی / که منم این، والله آن تو نیستی، می خواهد بگوید هیچ بندی تو را در بند نکند. هیچ بندی
#دبی_فورد به تبع #یونگ بارها تکرار و تاکید کرده است که همه هستی در توست. بندهای پنهان بر گردن روحت را بشناس. #نیمه_تاریک_وجود ت را بشناس. کشف کن بندهایی که در دوران کودکی از بیرون به ما تحمیل شد و پس از مدتی ما آنها را درونی کردیم و رام و اهلی شدیم.
آیا نمونه های دیگری سراغ دارید که آن را در مورد خودتان کشف کرده باشید و در صدد رهایی از آن باشید؟
لطفا بنویسید
من واقعا کیم؟
این سوال مهمی است که هر کسی بارها از خود پرسیده است. از آنجا که ما نزدیک ترین فرد به خودمان هستیم، گمان می کنیم پاسخ این سوال را می دانیم. من فلانی هستم فرزند فلان آقا و خانم زاده فلان تاریخ در فلان شهر و کشور. به فلان قوم و قبیله تعلق دارم. مدرک تحصیلی ام فلان است و وضعیت مالیم فلان طور. وضعیت جسمانی از قبیل چهره، رنگ پوست و قدرت بدنی هم در شکل گیری تصویری از ما در ذهن خودمان نقش دارد. همچنین آنچه دیگران در باره ما گفته یا می گویند. تو باهوش یا کودن هستی، تکیه گاه منی، پدر یا مادر بی مسئولیتی هستی و مانند این ها.
این ها، میله های زندان ما هستند. این زندان برای ما آشناست. زندان را می شناسیم، پس گمان می کنیم خودمان را می شناسیم. ما از نسبت های فامیلی خود، طبقه اجتماعی، موقعیت شغلی و مالی خود، زیبائی چهره و اندام خود کسب هویت می کنیم. من آنم که ... به جای این سه نقطه، انواع و اقسام عنوان ها را قرار می دهیم. من، پدر یا مادر خوبی هستم، کارمند یا کارگر وظیفه شناسی هستم. مدیر توانمندی هستم، تاجر یا کاسب مورد اعتمادی هستم. شهروند قانونمندی هستم و مانند این ها.
#مولانا صریحاً می گوید: تو هیچکدام از اینها نیستی. #حقیقت تو، #هویت تو نیست. هویت، پوسته ای است بر روی ژرفای درونت. همان عمقی که از آن غافلی و با آن بیگانه شده ای. همان نیستانی که از آن بریده شده ای.
تو به هر صورت که آیی بیستی (بایستی)
که منم این، والله آن تو نیستی
تو به هر زبان و بیانی خودت را تعریف کنی، آن، تو نیستی. حقیقت تو، آن ژرفای عمیق درون تو، تحت هیچ تعریفی نمی گنجد.
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سر مست خودی
چطور خودت را به این عناوین (به این میله های زندان هویت) محدود می کنی؟ تو آن یگانه وصف ناشدنی هستی که شادی عمیقش از درون خودش می جوشد.
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
شکار و شکارچی تو هستی، بالا و پائین هم تو هستی.
انسان، از نگاه مولانا، پرتوی از #آگاهی است که می تواند به عظمت کل #هستی باشد.
ارتباط ما با آگاهی درونی قطع شده است و در #ترس و #اضطراب افتاده ایم. از این رو با میله های زندانمان به یکدیگر فخر می فروشیم.
.
از خودمون سوال کنیم
من خودمو چی می دونم و چی نمی دونم؟ چه چیزهایی هستم؟ چه چیزهایی نیستم؟ روی کاغذ برای خودمون بنویسیم. چیز جالبی میشه.
مثلا من فک می کنم الف، ب و پ هستم اما ت، ث و جیم نیستم. لیست کنیم برای خودمون. بعدا می گم این لیست به چه دردی می خوره
در فاصله دو تا ده سالگی #من در ما شکل می گیرد.
#انسان کوچک، اندک اندک به #خودآگاهی می رسد. اما این #خود_آگاهی، وارد شدن قدم به قدم به دام #منیت است.
ابتدا بستگان خود را متعلق به خود می پندارد. #مامان_من ، #بابای_من .
بعد اندام های بدنی و لوازم و اسباب بازی های خود را. اندک اندک دامنه «من» وسعت می یابد و #مدرسه و #معلم و #دوستان را هم شامل می شود.
تا جائی که می گوید کار یا #بیزینس من، شهر من، موقعیت من، #کشور_من و #دین_من .
انسان کوچک ساده، تبدیل شد به کسی که این همه تعلقات دارد.
از بعد از #ده_سالگی تا آخر عمر، تلاش ما بر این خواهد بود که از این دردانه ای که در ذهن ما شکل گرفته است مواظبت و محافظت کنیم.
همه جا باید مراقب باشیم که این «من» مخدوش نشود و جلوه بدی از خود نشان ندهد. همه جا باید به دنبال این باشیم که «من» را بی عیب و نقص و #پرفکت نشان دهیم.
همه جهان با تمام عظمتی که دارد، محدود می شود به کسانی و چیزهائی که به نحوی با این «من» در ارتباط هستند.
آدم هائی محل توجهم خواهند بود که در حوزه وابستگی ها و نفع و ضرر من باشند. مکان ها و پدیده هائی مورد توجهم قرار می گیرند که به نحوی با «من» در ارتباط باشند.
آدم ها کارهای زیادی می کنند، اما کار من مهم است. کشورهای زیادی وجود دارند اما کشور من مهم است. ادیان زیادی در جهان هست اما #دین من مهم است.
(بخصوص اگر #مسلمان یا #یهودی باشم که این داستان شدید تر است. چون ما امت برگزیده خدا هستیم!)
این گونه می شود که جهان، با همه فراخی، برای ما محدود می شود به جهان من! دنیای تنگ من. یک #توهم بزرگ. به قول هندوها، #مایا
کل عمر ما صرف دفاع از این توهم یا مایا می شود.
ارتباط مستقیم ما با جهان واقعیت قطع شده است و در صندوق های ذهنی خود جابجا می شویم
#مولانا می گوید:
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست. صندوقی بود
این سرنوشت ماست. در همه کشورها اعم از غنی و فقیر.
مگر آن که مخاطب #مولوی باشیم:
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
به دشمن می زنی یا به دشمنی؟
در باره نحوه مواجهه با ناهنجاری های موجود اجتماعی از من پرسیده بودند.
وقتی که در سال شصت و پنج #عباس_کیا_رستمی فیلم #خانه_دوست_کجاست؟ را ساخت.
آن موقع کشور ما درگیر #جنگ با صدام بود و کسانی مثل #ابراهیم_حاتمی کیا فیلم هائی در مورد #جنگ و #جبهه می ساختند.
این سوال مطرح شد که در شرایط فعلی، آیا جای آن نیست که #کیارستمی هم فیلمی در باره جنگ و #رزمندگان #ایرانی بسازد؟
گویا کیارستمی پاسخی نزدیک به این داده بود: فیلم هائی مانند خانه دوست کجاست، باعث می شوند ما بی نیاز از جنگ شویم. راه گفتگو و صلح برایمان آشنا تر از راه جنگ شود.
شبیه به این مورد بین #شاملو و #سپهری نیز رخ داده بود. برخی می گفتند با توجه به اوضاع مملکتی، چرا #سهراب_سپهری بر خلاف شاعران و روشنفکران آن زمان، چیزی در #نقد_حکومت نمی سراید؟
پاسخ، شبیه بالاست. کسانی مثل شاملو معتقد بودند باید با حکومت پهلوی مبارزه کرد ولی سپهری، درد انسان داشت. نه نوع خاصی از حکومت.
به عبارت دیگر، اگر نگاهی که سهراب #سپهری به جهان داشت، فراگیر شود، مسائل ما به صورت ریشه ای حل می شود. به جای آن که در پی مغلوب کردن دشمن باشی، دشمنی را برمی اندازی.
در این نوع مواجهه «من یا هویت» نمی تواند خودنمائی کند. از این رو مطلوب بسیاری از انسان ها نیست. سپهری یا کیارستمی را افرادی می دانند که در سر در لاک خود فرو برده اند و عمدا خود را به غفلت زده اند. حال آن که آن ها نمی خواستند به یک طرف از دو طرف نزاع ملحق شوند. می خواستند دیدگاهی متعالی تر را به انسان ها هدیه دهند که در آن نزاع، جای خود را به گفتگو می دهد.
#مولانا در #دیوان_شمس می گوید:
پس ز نومیدی بُوَد کان کور بر درها رود
داروی دیده نجوید. جمله ذکر نان کند
یعنی آن فرد نابینا به در خانه مردم می رود و نان گدائی می کند. چون از #بینا شدن خود #ناامید شده است. اما اگر هنوز #امید ی به معالجه چشم خود داشت، به جای نان و پول، داروی چشم و چشم پزشک طلب می کرد.
کنایه از این که بیشتر مردم نیازهای ظاهری خود را می بینند و از حل ریشه ای مسئله غافل می شوند. حل ریشه ای آن است که انسان، بینا شود.
مولانا، متخصص بیدار سازی ماست. نه ثروتمندمان می کند نه فقیر. چشم ما را به روی #حقیقت باز می کند.
در جامعه ای که مردمان آن دغدغه حقیقت داشته باشند، برخی مسائل اصلا رخ نمی دهد تا بعد ما بخواهیم آن ها را حل کنیم و این سوال مطرح شود که تا کجا باید پیش رفت؟ آیا باید برای حل این مسائل از جانمان هم بگذریم یا نه؟
از جانت بگذر. اما برای #بیداری نه برای نان.
اخیرا به خاطر حکم اعدام این سه جوان، هشتگ اعدام نکنید به راه افتاد.
باید قدردان فضای مجازی و کسانی بود که خواستند از این طریق مانع اقدامی شوند که کمکی به حل مسائل ما نمی کند و بلکه مسأله را پیچیده تر می کند.
اما برای من این سوال مطرح است:
چرا ما کسانی را بر مصادر امور حاکم می کنیم که ممنوع کردن، حرام کردن، غدغن کردن، سانسور کردن و اعدام کردن را راه حل می دانند؟
اگر به دنبال پاسخ این سوال نباشیم، این داستان ادامه دارد و به اعدام این سه جوان ختم نخواهد شد.
در این باره بسیار می توان گفت.
به مختصری بسنده می کنم.
از اشو در باره حیات پس از مرگ پرسیدند
چیزی نزدیک به این را گفت: به سوال نادرست نمی توان پاسخ درست داد. در باره زندگی بپرسید. آیا شما اکنون زندگی می کنید؟ کسی که زندگی را به درستی دریافته باشد، سوال از مرگ برای او باقی نخواهد ماند.
ـــ
ما، در قالب های ذهن ساخته اسیریم و از حقیقت زندگی غافل. از این رو در هماهنگی با اجزاء حیات نیستیم و به جای آن، تضاد و تقابل را برگزیده ایم. نتیجه کلی و دراز مدت آن این می شود که فرزندانی تربیت کنیم که وقتی به قدرت می رسند، به جای یافتن راه حل های مناسب امروز و اینجا، راه حل های قهر آمیز را انتخاب کنند.
مادر ترزا ، راهبه ای بود که زیستن در اروپا و آمریکا را رها کرد و به ساخت شفاخانه در کلکته هند و حمایت محرومان هندی پرداخت.
در زمان جنگ ویتنام برخی از مردم آمریکا تظاهراتی بر علیه جنگ تدارک دیدند.
از او خواستند به این تظاهرات بپیوندد. مادر ترزا گفت: در تظاهرات ضد جنگ شرکت نمی کنم. در تظاهرات برای صلح شرکت می کنم.
مادر ترزا به خوبی دریافته بود که ضدیت و تقابل، هر امری را بزرگ تر می کند. این موضوعی است که اکهارت توله نیز بر آن تاکید دارد
وقتی فرزندان ما در محیط پر از رقابت بزرگ شوند و دائما ایشان را تشویق کنیم که تو باید پیشتاز باشی، این فرد وقتی به قدرت رسید، از هر روشی برای ماندن در قدرت بهره خواهد برد. حتی اعدام مخالفان.
برای جلوگیری از اعدام های جاری اقدام می کنیم. اما برای این که ریشه این اعدام ها خشک شود چه می کنیم؟
حاضریم فرزندانمان ساده و به دور از رقابت زندگی کنند؟ فرزندانمان را به کشف حقیقت تشویق می کنیم یا به زرنگ بودن؟
جامعه ای که در آن زرنگ بودن ارزش باشد، برتر بودن و پیروزی در رقابت ها ارزش باشد، باید آماده باشد برای خشونت و اعدام .
دیشب و امروز برایم یک ویژگی داشت.
بعد از چند روز #تلاش برای فعال کردن #خط_تولید کارخانه و هر بار مواجه شدن با یک مشکل جدید، ناگاه برای لحظاتی، گویا کسی در گوشم زمزمه کرد مقصد تو، دقیقا همین جائی است که الان ایستاده ای.
به کجا می خواهی بروی؟
توضیح آن که
وقتی می خواهی کاری کنی و به چیزی برسی، گویا #جهان_هستی را ناقص می دانی و تلاشی می کنی برای #کامل_کردن و #زیبا تر کردن آن. فراموش می کنی این جهان، میلیون ها سال بدون تو بود و میلیون ها سال هم بدون تو خواهد بود. اما وقتی که می خواهی از جهان و از داستان زیستنت، آینه ای بسازی برای دیدن حقیقت خودت، هر لحظه و هر واقعه، #تلخ یا #شیرین، می تواند برای تو #آینه باشد.
#شکست ها خوبند! به #مقصد نرسیدن ها خوبند! گه گاه ترمز ما را می کشند و ما را وادار می کنند سر خود را بالا بیاوریم و در روش زندگی خود #شک و تأمل کنیم.
گویا هر نرسیدنی، می خواهد بگوید بینهایت #آیینه وجود دارد. تو به جای نگاه کردن در آینه ها، فقط به فکر تصاحب آینه ها هستی.
در آیینه نگاه کن و خودت را ببین!
کسانی که اکنون در فاز انگیزه گیری و انگیزی بخشی هستند، شاید این پست را نپسندند. می گویند اینجوری آدم بی انگیزه می شود. دیگر پیشرفتی نخواهد داشت. به افسردگی و پوسیدگی خواهد رسید و ...
همه اینها مبتنی بر این پیش فرض است که گویا ما اینجا هستیم که پیشرفت کنیم.
بگذار کسانی که می خواهند پیشرفت کنند، روز به روز چهره جهان را متحول کنند.
تو دنبال چه هستی؟ پیشرفت یا بینائی؟ اینها تعارضی با هم ندارند. اما چشم انداز تو مهم است. با کاشتن گندم، هم کاه به دست می آوری هم گندم. طالب کاهی یا گندم؟
ای تو چو خوشه، جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری، چه کَه خوری؟ روی به مغز و دانه کن!
یعنی تو مانند خوشه ای هستی که جان تو، حقیقت تو، به مثابه گندم است و ظاهر زندگی تو به مثابه گاه و پوسته گندم
اگر انسان باشی، گندم (حقیقت جانت) را طلب خواهی کرد و اگر ابله (خر) باشی کاه را طالب خواهی بود.
تو، بدون هیچ فاصله ای، دقیقا در اینجا و اکنون حضور داری!
اگر مشتاق کشف خودت باشی، همیشه یک آینه، حاضر و آماده هست.
اما اگر کشف خودت و بینائی به حقیقت خودت برایت مهم نباشد، می توانی هزاران آینه بخری و بفروشی و دائما بر تعداد آینه هایت اضافه کنی بدون آن که خودت را در آنها ببینی.
اینها را بیشتر برای خودم نوشتم. شاید برگی از خاطرات. اواخر تیرماه نود ونه. اگر جائی نیاز به توضیح بود، لطفا بپرسید
#مولانا #مولوی #مثنوی #دیوان_شمس #نیروی_حال #اکهارت_تول #اکهارت_توله #اینک_اینجا #زیستن_در_لحظه #ساکن_روان
اصلی ترین #پیام #مولانا چیست؟
این سوالی است که برخی افراد از من می پرسند.
وقتی می شنوند که در زمینه #اشعار و #اندیشه_های_مولانا کلاس و جلساتی دارم می پرسند شما در این کلاس ها چه می گوئید؟
گاه لازم است در چند جمله کوتاه، لب سخن مولانا را بیان کرد.
مولانا در #مثنوی بیش از نهصد #داستان کوتاه و بلند دارد و هیچ داستانی را صرفا برای داستان سرائی ذکر نکرده است. همه این قصه ها برای آن است که یک نتیجه معرفتی بگیرد.
حال اگر کسی پرسید اصلی ترین پیام مولانا که بر کل #دیوان_شمس و مثنوی سایه افکنده است چیست، چه باید گفت؟
به گمان بنده، مولانا در همه آثارش به دنبال این بوده است که ما را از خودمان تهی کند.
همچنان که در ملاقات با #شمس_تبریزی، خودش به این فداکاری تن داد و از خود تهی شد. آن #جلال_الدین_محمد با وقار #مدرس #حوزه_علمیه را وداع گفت و دنباله رو شمسی شد که برخی او را جادوگری کافر می دانستند.
در غزلی می گوید:
نیست شو! نیست از خودی زیرا
بتر از هستیت جنایت نیست
بزرگترین گناه یا جنایت تو این نیست که مناسک دینی را به جا نمی آوری یا خلاف شرع عمل می کنی. بزرگترین جنایت تو آن است که اسیر #هویت #ذهن_ساخته هستی.
هویت، کل ساختمان درونی تو را نجس کرده است. لذا تمام ورودی ها و خروجی های تو نجس و آلوده است.
هویت، ارتباط تو را با جهان، انسان ها و خدا قطع کرده است. تو در حجاب خودت اسیری. از این اسارت بیا بیرون
مهمترین پیام مولوی در بیش از شصت هزار بیت مثنوی و دیوان شمس این است که از اسارت #خود_ذهنی آزاد شو و همنوا با #رقص هستی به رقص آ
جلال الدین محمد مولوی در تمامی آثار خود به دنبال این است که ما، از دام فریب خویشتن رها شویم. اما بسیاری از ما (تقریبا کل جمعیت زمین) دروغ و فریبی که موقتا دلخوشمان کند را بیشتر از #حقیقت دوست داریم. حقیقتی که لاجرم آزادمان می کند.
از این رو است که حتی از #عرفان و مولوی هم می خواهیم هویتی برای خود دست و پا کنیم.
من آنم که مثنوی می دانم، من آنم که عرفان می دانم، من آنم که به روشن بینی رسیده ام و مانند این ها.
همه این من آنم ها یعنی هنوز پیام مولانا را نگرفته ایم.
مولانا می گوید از منِ ذهنیت بمیر. طوری که حتی این مردن را نبینی.
پس طبیعی است که پیمودن راه مولانا آسان نباشد.
همچنان که در پست قبل تر گفتم، ما به جای آن که #جاناتان زندگی خود شویم، دوست داریم از جاناتان ها تجلیل کنیم و از آنها برای خود هویت و ابزار مشغولیت بسازیم.
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی
کون پر چاره است و هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی *
18.47 چشم را ای چاره جو، در لامکان هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
18.48 این جهان از بی جهت پیدا شدست که ز بی جایی جهان را جا شدست
18.49 باز گرد از هست سوی نیستی گر تو از جان طالب مولیستی
18.50 جای دخل است این عدم، از وی مرم جای خرج است این وجودِ بیش و کم
18.51 کارگاه صنع حق چون نیستیست جز معطل در جهان هست کیست؟
1 گفت پیغمبر که: معراج مرا نیست بر معراج یونس اجتبا
224.2 آن ِ من بالا و آن ِ او بشیب زانکه قـُرب حق برون است از حسیب
224.3 ُقرب، نی بالا و پائین رفتن است ُقربِ حق، از قیدِ هستی رَستن است
224.4 نیست را چه جای بالای است و زیر ؟ نیست را نه زود و، نه دورست و دیر
224.5 کارگاه صنع حق در نیستیست غرّه ی هستی، چه دانی نیست چیست ؟
224.6 حاصل این اشکست ایشان ای کیا می نماند هیچ با اشکست ما
224.7 آنچنان شادند در ذلّ و تلف همچو ما در وقت اقبال و شرف
224.8 برگِ بی برگی همه اقطاع اوست فقر و خواریش، افتخارست و علوست
در صف معراجیان گر بیستی چون بُراقت پر گشاید، نیستی
23.16 نی چو معراج زمینی تا قمر بلکه چون معراج کلکی تا شکر
23.17 نی چو معراج بخاری تا سما بل چو معراج جنینی تا نها
23.18 خوش بُراقی گشت، خنگ نیستی سوی هستی آردت، گر بیستی