
آیا با این شرایط معیشتی در جامعه می توان همچنان به دنبال معنویت بود و توصیه کسانی مثل حافظ و مولانا و عطار را مبنای زندگی قرار داد؟
این سوال را یکی از دوستان در جلسه اخیر ققنوس (چهاردهم تیرماه نودو نه) پرسید
در این باره به سه نکته می توان توجه کرد. به جز این موارد، شما دوستان عزیز نیز نظرات خود را بیان کنید.
نکته اول: گرچه جامعه ما اکنون در شرایط معیشتی سختی به سر می برد و اختلاف طبقاتی زیاد شده است و قیمت کالاها با تورمی شدید در حال افزایش است، اما اگر به جای مقایسه خود با برخی کشورهای با ثبات، کلیت جامعه بشری را در نظر بگیریم، خواهیم دید همواره در طول تاریخ و در جاهای مختلف کره زمین، شرایط معیشتی سخت از قبیل درآمد کم، قحطی، بلایای طبیعی و جنگ وجود داشته است و شرایط امروز، نه اولین بار است که حادث می شود و نه آخرین بار. با این وجود همواره کسانی که جویای رشد و رهایی معنوی بوده اند، این راه را پیموده از برکات و نتایج نیکوی آن بهره مند شده اند.
نکته دوم: پیجوئی مباحث معنوی و تامل در اندیشه ها و سبک زندگی کسانی مثل مولانا، حافظ، کریشنا مورتی، سهراب سپهری ، وین دایر و اکهارت توله شاید باعث شود نتوانیم در برخی فعالیت های رقابت آمیز دنیوی در راستای کسب هرچه بیشتر ثروت و قدرت مشارکت کنیم. اما با یک زندگی متعارف در تعارض نیست. پیمودن راه معنویت، به معنی بریدن از جامعه و زیستن در کنج عزلت نیست. می توان در میان مردم زندگی کرد و در عین حال قلبی متوجه به عالم معنا داشت.
حافظ می گوید: آشنایان ره عشق در این بحر عمیق / غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده شاید یک معنی آن این باشد که انسان عاشق و اهل معنا، می تواند از این حیات مادی بهره ببرد ولی به اسارت آن در نیاید.
می بینیم که در شرایط فعلی دنیا، از فقیرترین کشورها تا غنی ترین، مردمانی هستند که مسیر معنویت و روشن بینی را برگزیده اند و زندگی زمینی ایشان نیز مانند سایر مردم می گذرد
نکته سوم: این قسمت از اهمیت فوق العاده برخوردار است.
اگر ما امروز در جامعه خود تلخی و تنگی معیشت را در کام خود احساس می کنیم، این تلخی و تنگی از کجا به وجود آمده است؟ آیا منابع زیر زمینی و روزمینی ما کاهش یافته است؟ آیا اوضاع جوی با ما سر قهر و کین دارد؟ می بینیم که هیچکدام نیست. تلخی امروز ما، حاصل عملکرد خود ماست که در رقابتی شیطانی با یکدیگر، فراموش کرده ایم که همه، ساکن یک کشتی هستیم. ترس از عقب ماندن، ترس از از دست دادن، ترس از محروم شدن، ترس از بی اعتبار شدن و ترس هایی از این دست ما را به چنین وضعیتی دچار کرده است.
پس در چنین شرایطی، تنها راه حل اصولی برای حل معضلات سترگ معیشتی ما، بازگشت به معنویت است.
کسانی که در مکتب مولانا و حافظ رشد کرده باشند، دید کل نگر و جامع دارند و همواره نفع جمعی را بر نفع فردی مقدم می دارند.
پس اگر می خواهیم مشکلات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی ما به صورت بنیادین و ریشه ای حل شود، ناگزیر باید مسیر معنویت را برگزینیم.
کتابی هست به نام جاناتان مرغ دریایی . این کتاب چند سال پیش که در حال گذراندن دوره ارتباط موفق و موثر، متد بنیان بودم توسط اساتید دوره معرفی شد.
کتابی فوق العاده انگیزه بخش برای کسانی که می خواهند از منطقه امن عادت های خود بیرون بزنند.
کتاب را تهیه و مطالعه کردم.
مدتی پیش با خبر شدم به چاپ های جدید جاناتان، فصل چهارمی اضافه شده است. با اشتیاق تهیه کرده و خواندم.
این کتاب، به شدت مورد نیاز انسان های عصر حاضر است.
به خصوص ما ایرانی ها
امشب که شب ولادت امام رضا است، یاد این کتاب افتادم
فصل چهارم ، راجع به جریان پیر شدن و مرگ جاناتان است. جاناتان که در طول عمر پربار خود توانسته بود بارها و بارها رکورد سرعت پرواز را بشکند و به عالم فراسوی تصور مرغان معمولی بال و پر بکشد و نیز توانسته بود شاگردانی تربیت کند، اکنون در آستانه مرگ، از یاران و دوستانش می خواهد که راه او را ادامه دهند. اسیر روزمره گی ها نشوند و همواره آماده باشند که از منطقه امن عادت ها بیرون بزنند و به دنبال کشف و اکتشاف موقعیت های تازه باشند.
جاناتان می میرد. مرغان برای او مراسم با شکوهی برگزار می کنند و بر سر قبر او، بنای یادبودی می سازند.
اندک اندک و پس از چند نسل، روزمره گی جدیدی به عادات هر روزه مرغان اضافه شده بود. زیارت قبر جاناتان و شنیدن سخنرانی در باره عظمت و شگفتی های او !
کارشان شده بود این که بر سر قبر او حاضر شوند و از فضایل و شگفتی های جاناتان بگویند. بدون این که حاضر باشند برای مسیر زندگی خود را مثل جاناتان قرار دهند.
حتما کتاب جاناتان مرغ دریائی را تهیه کرده مطالعه کنید. اما به مطالعه اکتفا نکنید. جاناتان را زندگی کنید و جاناتان زندگی خود شوید.
مانند کسانی نباشیم که پیاده به کربلا می روند تا حسینی زندگی نکنند. به حرم امامان می روند تا وجدان خود را آسوده نگه دارند و زندگیشان خالی از معنویت است. در ماه رمضان قرآن را مرور می کنند تا قرآن حضوری در زندگی ایشان نداشته باشد.
و برای ما که دوستدار مولانا هستیم، این گونه نباشد که اشعار مولانا را از بر کنیم اما راه او را که راه یکرنگی و رهائی از هویت است نپوئیم. بر سر ایرانی تا ترک بودن او جدل می کنیم در حالی که او، فراسوی ملیت ها بود.
در جلسه هفته گذشته ققنوس یکی از دوستان پرسید چرا کتاب های هراری را ممنوع کردند؟
به طور خلاصه چند علت به نظر می رسد.
یکم ـ نویسنده ملیت اسرائیلی دارد. تا وقتی که کتاب شهرت و محبوبیت پیدا نکرده بود، می شد آن را تحمل کرد و گاه گاه با نام بردن از او، ژست آزادی بیان نیز گرفت. اما همین که کتاب در ایران به شهرت رسید، مسئولین مربوطه نخواستند بر این گزاره مهر تایید بزنند که در نزد کسانی که ما آنها را دشمن می پنداریم هم ممکن است دستاوردهای نیکوئی وجود داشته باشد.
تصویری که آنها مایلند از جهان در ذهن ما شکل بگیرد این است که در نزد دشمنان ما هیچ امر پسندیده ای یافت نمی شود.
دوم ـ این کتاب بر پایه یافته های دیرین شناسان و زیست شناسان، تاریخ بشر را تحلیل می کند نه از منظر دینداران. (تئوری مشهور داروین )
متاسفانه هنوز کسانی هستند که گمان می کنند پذیرش نظریه داروین، مخالف کتاب های آسمانی است. اما چون راهی برای اثبات علمی تئوری های موجود در کتب آسمانی ندارند، چاره کار را ممنوع کردن طرح مباحث علمی می دانند.
سوم ـ جهان مطلوبی که یوال نوح هراری در کتاب های انسان خردمند ، انسان خداگونه و 21 درس برای قرن 21 ارائه داده است، جهانی است که در آن مرزهای جغرافیائی و ملیت ها و خطوط جداکننده انسان ها از یکدیگر، کمرنگ شده است. جهان، به مثابه یک شهر بزرگ. چنین جهانی که مرز بین دشمنان قدیمی از میان برداشته شود، به هیچ عنوان مطلوب حکومت های ایدئولوژیک نیست.
چهارم ـ مطالعه چنین کتاب هائی، خواننده را به سوی شک کردن و تجدید نظر کردن در بسیاری از بنیان های فکری و اعتقادی خود ترغیب می کند. در حکومت های بسته، افراد، به شدت از مورد سوال قرار دادن اصول و بینان های عقیدتی منع می شوند. چرا که ممکن است غیر قابل دفاع بودن برخی از این اعتقادات مشهود شود.
داستان لباس نامرئی پادشاه را به خاطر بیاورید. این حکومت ها به هیچ عنوان دوست ندارند یک بچه، بگوید: پادشاه لخت است.
به هر طریق ممکن این سه کتاب را تهیه و مطالعه کنید. صلح در جهان، نیازمند انسان هائی است که جرأت و جسارت تجدید نظر در افکار و اعتقادات خود را داشته باشند.
آیا دلایل دیگری هم به نظر شما می رسد؟ لطفا بیان کنید
همچنین اگر این ممنوعیت را مفید می دانید دلایل خود را مطرح کنید. این، به رشد همه ما کمک می کند.
دیروز چهاردهمین جلسه ققنوس در موسسه کهن بوم برگزار شد.
یکی از دوستان سوالی پرسید در مورد این که آیا واقعا نظام آفرینش، عادلانه است؟ این که کسی در یک شهر مرفه اروپائی به دنیا آید و دیگری در یک نقطه دورافتاده در آفریقا چگونه قابل توجیه است؟
در پاسخ به این سوال، به چند موضوع اشاره شد که مهمترین آن ها بررسی دیدگاهی است که ما نسبت به خدا و مدیریت او بر جهان داریم.
ما به واسطه فرهنگ حاکم بر جامعه، خدا را به صورت یک انسان بزرگ تصور می کنیم که مانند یک بنا، برای ساختن و اداره این جهان، طرح و برنامه دارد و برای اتفاقات دنیا، تصمیم گیری می کند.
گویا با چنین خدائی راحت تر می توانیم ارتباط برقرار کنیم. برایمان شناخته شده تر است. مثل خود ماست. (فقط قوی تر) سپس بر اساس همین دیدگاه، از خداوند متوقع می شویم که جهان را آن گونه اداره کند که به نظر ما درست می آید.
تا وقتی که این نگاه به خالق مورد تجدید نظر قرار نگیرد، هر پاسخی که به مساله شرور داده شود، ناقص خواهد بود.
گمان می کنیم زمانی بوده است که جهان وجود نداشته. خداوند برای ساخت آن نقشه کشیده است و بعد آن را ساخته و اداره کرده است و الان هم هر روز درگیر و مشغول اداره آن است.
ما جهان را این گونه می بینیم چون خودمان در عمر کوتاهمان همین طور زندگی می کنیم.
مولانا می گوید:
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
در بهاران زاد و مرگش در دی است
دوستان عزیزی که مطالب مرا دنبال می کنند یا در کلاس ها و جلسات شرکت می کنند می دانند که همواره دنبال اصلاح بنیادین خطاهای شناختی بوده ام. حتی اگر در بادی امر کام مخاطب تلخ شود. توجه داشته باشیم که در نهایت، شیرینی کشف حقیقت از هر لذت دیگری بالاتر است.
یکی از خطاهای شناختی، تجسم و تصور خدای انسان وار است.
گرچه خدا، قابل احاطه ذهنی نیست، اما اگر ذهن، خواست کنجکاوی به خرج دهد، باید به او گفت
خدا و جهان، جدای از هم نیستند. همچنان که روح و بدن.
ما با یک کل زنده و با شعور مواجه هستیم. در آن غرق هستیم. جهان در کلیت خود ازلی و ابدی است.
حتی می توان گفت ازل و ابد هم ساخته ذهن انسان است و جز زمان حال، چیزی واقعیت ندارد
مولانا می گوید:
لا مکانی که در او نور خداست
ماضی و مستقبل و حالش کجاست؟
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزند پنداری که دوست
تغییر نگاه ما در مورد ارتباط جهان و خدا، بر بسیاری از بنیان های بینشی ما تاثیر می گذارد. از جمله مسئله شرور
ما معمولا کلمه عقیده را معادل باور به کار می بریم اعتقاد داشتن را معادل باورمند بودن
حال آن که این دو متفاوت هستند.
کلمه اعتقاد، از ریشه عقد به معنی گره ساخته شده است. اعتقاد داشتن، در لغت، یعنی فکر خود را به چیزی گره زدن. چیزی را درست تلقی کردن.
ایمان که در فارسی، باور ترجمه می شود، از ریشه امن گرفته شده است. یعنی نتیجه گیری شخص، چنان روشن باشد که از آسیب و خلل ایمن و مصون باشد. در امنیت باشد.
در قرآن و روایات معصومین، کلمه اعتقاد و هم خانواده های آن در معنای باورمند بودن به کار نرفته است. حتی یک مورد هم نیست که قرآن مومنین را به عقیده مند بودن امر یا توصیه کرده باشد.
در مقابل، کلمات اسلام (تسلیم بودن و در پذیرش قرار داشتن) و ایمان (در امن و روشنی قرار داشتن) بارها تکرار شده است.
اگر دقت کنیم می بینیم که ما هیچگاه در مورد امور واضح، روشن یا مدلل، از کلمه اعتقاد استفاده نمی کنیم. مثلا نمی گوئیم من معتقدم که الان روز است (یا شب است) یا من عقیده دارم زمین گرد است. چرا که مورد اول واقعیت قابل مشاهده است و واقعیت دوم، با روش علمی اثبات شده است.
اما در مورد اموری که واضح نیستند و دلیلی قاطعی هم بر آنها نداریم یکی از دو سمت اثبات یا نفی را انتخاب می کنیم.
روی کلمه انتخاب، تاکید دارم.
گویا در درون ما این گفتگو جریان دارد: من نمی دانم واقعا الف، ب است یا نه. ولی چون فلان کس گفته است، من هم از این به بعد الف را ب می دانم.
این گونه یک اعتقاد در درون ما شکل می گیرد.
از این پس می گویم من معتقدم که الف، ب است. اگر کسی گفت چرا؟ می گویم چون فلان کس گفته است. خودم دلیل کافی بر آن ندارم.
در واقع من کشف نکرده ام که الف ب است یا نه. انتخاب کرده ام که الف را ب بدانم.
من معتقدم در بازی امروز ببین تیم الف و ب، تیم الف پیروز خواهد شد. دلیلی ندارم. انتخاب کرده ام که الف را پیروز بازی بدانم.
در مسائل علوم تجربی یا شهودهای عرفانی، نوعی کشف وجود دارد. ولی در اعتقاد ورزی، پای انتخاب میان می آید.
در مواردی، ما ناگزیر هستیم به امری معتقد شویم. چون راهی برای اثبات یکی از طرفین در دسترس نداریم و نمی توانیم هر دو طرف را هم رد کنیم.
اما و هزار اما
اولا این موارد اندک هستند
ثانیا این موارد می توانند محل گفتگوی ما باشند با کسانی که عقیده ای مثل ما ندارند نه بهانه جنگ با دیگران
وقتی مساله را این گونه ببینیم، چهره جنگ برای ما تغییر می کند:
من بدون دلائل کافی، انتخاب می کنم که الف را ب بدانم. سپس با کسانی که الف را ب نمی دانند می جنگم تا حرفم را به کرسی بنشانم
در کدام دوره از ادوار تاریخی بشر جنگ بر سر عقیده توجیه داشت؟
چند میلیون نفر دیگر باید کشته یا بی خانمان شوند تا ما بفهمیم اختلاف عقیده، مبنای گفتگو است نه مبنای جنگ؟
دیروز در جلسه آیینه که با برخی دوستان به بررسی اندیشه های #مولانا می پردازیم، دوست عزیزی پرسیدند
چرا گه گاه (بخصوص بعد از سال های جوانی ) احساس بی اثر بودن می کنیم؟ گویا در همه عمر، در برابر اتفاقات منفعل بوده ایم و هیچ تاثیر مثبتی به جا نگذاشته ایم.
سوال مهمی است و مبتلابه خیلی افراد.
پاسخ از چند منظر می تواند داده شود. هم #روانشناسی و هم #عرفان
باتوجه به فرصت جلسه، دو پاسخ داده شد.
منظر اول:
این #احساس_منفی بر این #باور متکی است که ما موظفیم در طول حیات خود، #تغییر_مثبت در این دنیا به وجود آوریم.
گویا بخشی از کارهای جهان معطل مانده بود و ما متکفل آن بودیم و باید آن را تکمیل می کردیم.
وقتی ببینیم تاثیر_شگرفی از خود به جا نگذاشته ایم، #افسرده می شویم.
همچنین این احساس، ریشه در #مقایسه خودمان با برخی افراد دارد که امروزه به مدد #فضای_مجازی ، #مشهور و #معروف شده اند. لذا می گوییم چه می شد اگر من هم می توانستم مثل فلان افراد معروف و #تاثیر_گذار باشم.
خلاصه می توان گفت
وقتی #مکانیزم_ذهن و شکل گیری اداراکات در آن و شکل گیری #هویت یا #من در آن را بشناسیم، در خواهیم یافت که زیستن ما در #دنیای_ذهنی خودمان، چیزی است بسیار شبیه به رویا دیدن یا #خواب دیدن.
دکتر #وین_دایر در کتاب «باور کنید تا ببینید» بر این موضوع تاکید کرده و آن را باز کرده است.
من دیشب خواب دیدم با برخی دوستان، به یک ماموریت کاری رفتیم. خواب ناراحت کننده ای بود. کسی به من احترام نمی گذاشت. مرا به عنوان #آبدارچی انتخاب کردند. از بین همه ماشین های شرکت هم یک وانت_پیکان کهنه به من دادند. هی با خودم می گفتم این رئیس ها با #تویوتا_هایلوکس می روند و #من_بیچاره با وانت #پیکان. هر طور بود رفتیم و ماموریت تمام شد و برگشتیم.
وقتی بیدار شدم نفس راحتی کشیدم. خدا را شکر که همه اش خواب بود. من نه تدارکات چی هستم نه ماشینم پیکان است.
اما و هزار اما آنجا درخواب درحین ماموریت، نکته ای برای من روشن شد که به درد بیداری من می خورد. خواب جالبی بود. در دل خواب که بودم اذیت شدم ولی بعد دیدم که خواب من برای بیداریم دستاورد داشته است. این مرا راضی می کرد. در بیداری، نه اثری از پیکان بود نه تویوتا! اما راه حل یکی از #مشکلات قدیمی خود را یافته بودم.
_
زندگی امروز، مانند خواب است.
مهم نیست چگونه می گذرد. در #فقر یا #ثروت. در #شهرت یا گمنامی. مهم آن است که وقتی از خواب #زندگی بیدار می شوی، ببینی آیا خواب تو، برای #بیداری ات دستاوردی داشته است یا نه.
آیا بعد از بیداری، می توانی راه خود را به راحتی طی کنی یا احساس گرفتگی داری. آن مهم است.
پس به بیداری خودت فکر کن نه اثری که در این جهان از خودت به یادگار می گذاری.
آزادباش #آزاد
منظر دوم:
در پست قبل گفتیم که گه گاه بخصوص بعد از سنین جوانی ممکن است با این احساس مواجه شویم که فرد موثری برای خود و جامعه نبوده ایم و این احساس، کام ما را تلخ کند و نوعی عدم رضایت از خویشتن را به صورت دائمی با خود داشته باشیم.
در قسمت قبل گفتیم که اگر با مکانیزم ذهن آشنا شویم، کشف خواهیم کرد که دنیای ذهنی، مانند یک خواب است. اتفاق هایی که در خواب می افتد مهم نیست. مهم آن است که ما از آن اتفاقات در راستای بیداری خود استفاده می کنیم یا نه.
امروز مطلب را از منظر دیگری مورد بررسی قرار می دهیم.
هر کدام از ما، خود را یک فرد منفرد و جدا از بقیه و جدا از جهان تصور می کند. اما واقعیت امر، این نیست.
ما به نحو عجیب و شگفت انگیزی به یکدیگر متصل هستیم.
این اتصال، آنقدر وثیق و محکم است که جدایی ما در برابر آن وحدت و اتصال، سرابی بیش نیست.
این گونه می توان مثال زد:
دریایی هست بی حد و کنار. بر روی این دریا امواجی به وجود می آیند. برای لحظاتی دوام دارند و بعد به بیکران دریا باز می گردند.
امواج، گرچه از نظر شکل و بزرگی و برخی خصوصیات دیگر متفاوتند ولی همه، امواج این دریا هستند و در پشت پرده، از یک جا نشأت گرفته اند.
آن دریا، دریای وجود است و آن امواج، من و تو و سایر موجودات.
اگر عملی را من انجام دهم، در واقع دریای وجود انجام داده است و اگر عملی را دیگری انجام دهد، باز همین طور.
دریای وجود می خواهد که فلان واکسن کشف شود. مهم نیست به دست من یا تو
دریای وجود می خواهد فلان کتاب فوق العاده، نگاشته شود. مهم نیست به دست من یا تو
در پس پرده، من با همه افراد دیگر، متصل هستم.
اگر او تاثیر مثبتی از خود به جای گذاشته است، به پای من هم نوشته خواهد شد و بالعکس
اگر او تاثیر منفی از خود به جا گذارد، به پای من هم نوشته خواهد شد و بالعکس
ما همه یک تن هستیم.
امروز در یک فروشگاه لوازم فنی فروشنده از همکارش پرسید این بین کوین که میگن چیه؟ از کجا استخراج می کنن؟ معدن داره؟
نگاهی هم به من داشت و توقع داشت پاسخ دهم.
من هم شروع کردم به مقایسه پول واقعی و دیجیتال و تشریح معدن بیت کوین! و بیان این مطلب که تمام اصطلاحاتی مثل استخراج، معدن، استخر، سکه و مانند آن، در دنیای ارزهای مجازی، معانی خود را دارند و معدن، به معنای فیزیکی آن نیست.
مثل کلمه ابر که در مورد شبکه اینترنت به کار می رود. ابر متشکل از بخار نیست. اما تعدد سیستم های به هم متصل، چیزی شبیه ابر را ساخته است.
در کتاب موج سوم الوین تافلر به موضوع پول و داد و ستد با ارزهای دیجیتال اشاره شده است اما عمر تافلر اجازه نداد شکوفائی امروزین این ارزها را ببیند.
اما موضوع اصلی این پست این نیست.
تشریح این که بیت کوین چیست برای کسی که چیزی از آن نمی داند، کار آسانی نیست.
اما از آن سخت تر آن است که بخواهی به کسی که هیچگاه در طول عمرش پا را از محدوده «من» بیرون نگذاشته است، توضیح دهی و بفهمانی زندگی بدون «من» یعنی چه
بی جهت نبود که موسی دعا کرد خدایا سینه مرا گشاده کن و زبانم را فصیح گردان تا سخن مرا به خوبی بفهمند.
یاد سخن مولانا افتادم که می گوید:
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست صندوقی بود
فرقی نمی کند چند تا مدرک دانشگاهی داری یا چقدر درآمد کسب کرده ای یا چه میزان اعتبار اجتماعی داری.
تو همه عمرت را در صندوق سپری کرده ای. از یک صندوق به صندوق دیگر رفته ای.
از زندگی بیرون صندوق هیچ تجربه ای نداری.
فضای بیرون صندوق را هم می خواهی به زبان داخل صندوق ترجمه کنی و بفهمی
این ممکن نیست.
بسیار سخت تر از این که بخواهی به یک روستا زاده کم سواد بفهمانی معدن بیت کوین کجاست.
موضوع جلسه دیروز ققنوس، تاثیر آموزه های مولانا بر روی لایف استایل ما بود.
آیا مولانا می تواند بر روی زندگی واقعی ما تاثیر داشته باشد؟
آیا زندگی واقعی و روزمره کسی که با مولانا مانوس است با کسی که اهل این وادی نیست، تفاوت زیادی دارد؟
زندگی واقعی ما در
کتاب و کتابخانه و
جلسات و سمینارها و
سایت های اینترنتی و
فضای مجازی گوشی ها
نیست.
زندگی واقعی آنجائی جریان دارد که به صورت واقعی با دیگران ارتباط برقرار می کنی. ازدواج می کنی، کاری انجام می دهی. مزدی می گیری. مهمانی و عزاداری شرکت می کنی و مانند اینها
من کشاورزم و روزها سر زمین می روم. مولانا چه کمکی به من می کند؟
آن دیگری تراشکار است و آن یکی تعمیرکار خودرو. آن سومی معلم است و چهارمی خانه دار.
مولانا روی زندگی ما چه تاثیری می تواند داشته باشد؟
مولانا ضمیر آشفته، هراسان و مضطرب ما را آرام می کند.
از سرعت زندگی ما می کاهد
نقاط توجه ما را دگرگون می کند
ما را از فضای تنگ تعصب به در می آورد و سینه ما را برای پذیرش جهانبینی های مختلف گشاده می کند
وقتی که پذیرش دیدگاه های متفاوت را داشته باشیم، ارتباط ما با دیگران، نرم و سیال خواهد شد. از اسارت تعصب و قالب های کهنه خارج خواهیم شد.
آیا زندگی چیزی غیر از ارتباط است؟
اگر تجربه ای دارید که یک بیت شعر یا یک پیام معنوی نحوه ارتباط شما با اطرافیانتان را عوض کرده است، حتما بنویسید.
کتاب وضعیت آخر اثر تامس ای هریس و ترجمه اسماعیل فصیح
صفحه 68
به عقیده من ریشه و اصل تمام بازی ها، همان بازی کودکی است که به سادگی می توان آن را در گروه بچه های سه ساله در حال بازی، مشاهده کرد.
بازی « مال من بهتر از مال توست»
{یا بازی من از تو بهترم}
این بازی از آن رو (از دید بچه) خوب است که تسلائی موقتی برای «کودک» است.
کودکی که در وضعیت طاقت فرسای «من خوب نیستم شما خوب هستید» قرار دارد.
لازم است درک کنیم وضعیت «من خوب نیستم شما خوب هستید» چه معنائی برای بچه سه ساله دارد.
من خوب نیستم یعنی:
من نیم مترم
کوچکم
ضعیفم
ناتوانم
بی دفاعم
کثیفم
هیچ کاری را نمی توانم درست انجام دهم
دست و پا چلفتی ام
(نا کافی ام)
و قوه بیان درست و حسابی ندارم که برای شما تشریح کنم این چه احساسی است.
شما خوب هستید یعنی:
شما ها دو متر هستید
بزرگ هستید
قوی هستید
همیشه کارها را درست انجام می دهید
جواب همه چیز را می دانید
زرنگ هستید
مرگ و زندگی من دست شماست
می توانید مرا کتک بزنید و مجروح کنید ...
و با همه اینها شما هنوز خوب هستید.
در این اوضاع و احوال غیر منصفانه ی اول زندگی، هرگونه تسکینی خوب و تسلی بخش است.
یک لیوان بزرگ تر بستی
همه را هل دادن و سر صف ایستادن
خندیدن به اشتباهات خواهر بزرگتر
زدن برادر کوچکتر
لگد زدن به گربه
داشتن اسباب بازی تازه
همه اینها بازی های روانی اند و تسکین موقتی می بخشند
اگرچه او می دند که در پایان روز بدبختی دیگری به شکل یک تنبیه، یا پنجول خوردن از گربه یا کتک خوردن از بزرگ ترها در انتظارش است یا ممکن است بچه دیگری را ببیند که اسباب بازی های بیشتر و بهتری دارد.
اما برای بزرگ تر ها ...
بزرگتر ها هم در نوع پیچیده تری از باری «مال من بهتر از مال تو است» وارد می شوند.
عده ای تسکین موقت را از راه
جمع آوری مال و منال پیدا می کنند
یا
زندگی کردن در خانه ای بزرگتر و بهتر از خانه فلان کس
یا
حتی مبالغه کردن در فروتنی: من از شما درویش تر هستم
این نمایش ها هم که بر اساس گفته آدلر «راهنمائی های خیالی» هستند، فقط امکان تسکین های موقتی با خود دارند.
اگر چه شخص می داند که در پایان روز، بدبختی تازه ای به شکل
قسط های هولناک
وام بانک
صورتحساب های وحشت آور
و مخارج دیگر
در انتظارش است.
ـــــــــــــــــــــــــ
من می خواهم ثابت کنم که از تو بهترم. از نظر مالی، یا قدرت بدنی، یا وضعیت اجتماعی، یا تقید مذهبی یا مدرک تحصیلی یا هزاران چیز دیگر.
این مرض گاه به قدری ما را ناخوش کرده است که سعی می کنیم با مریض تر نشان دادن خودمان، برتری جوئی کنیم یا با فقر و بدبختی مان
مثلا می گوئیم حالم بد است. شده ام کلکسیون مریضی (یعنی من از همه مریض ترم)
یا می گوئیم هیچکس اندازه من بدبخت (یا فقیر) نیست.
از عادی بودن، معمولی بودن و ویژه نبودن فراری هستیم
ـــــــــــــــــــ
این، منشأ بسیار از رنج های ما است.
نه. این منشأ همه رنج های ماست.
بودا گفت: وقتی که من نباشد، مسأله ای وجود نخواهد داشت.
امروز یکی دیگر از جلسات آیینه با حضور دوستان و علاقمندان مولانا برگزار شد.
موضوع اصلی چند جلسه اخیر، هویت و راه های رها شدن از اسارت هویت و شخصیت است.
یکی از آموزه های اصلی مولانا که در عصر حاضر کسانی مثل کریشنا مورتی، محمد جعفر مصفا و اکهارت توله بر آن تاکید دارند این است که حقیقت وجود انسان، در جائی ساکن است که تحت هیچ فرم و قالبی در نمی آید. اگر خودت را در آنجا ببینی، از همه آنچه که نقش های تو را تشکیل می دهند و باعث زیر و زبر شدن تو در زندگی روزمره می شود، فارغ و رها می شوی.
حوادث می آیند و می روند. اما تو را متزلزل نمی کنند.
مولانا می گوید تو خودت را هر جور معرفی کنی به هر شکل، مثبت یا منفی، آن، تو نیستی. وجود حقیقی تو ماورای همه عناوین و نام گذاری ها و نقش هاست.
خودت را در آنجا ببین.
تو به هر صورت که آئی بیستی
که منم این، والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کِی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سر مست خودی
می گوید تو در واقع، آن زیبای سرمدی، ازلی و ابدی هستی که بینظیر و یگانه ای. اما چون از حقیقت خودت دور افتاده ای، خودت را همواره در میان مردم می جوئی.
پس اگر از مردم فاصله بگیری، دچار غم و نگرانی می شوی. تو آن تعریف هائی که خودت از خودت می کنی یا دیگران از تو می کنند نیستی. هر اسمی و هر صفتی بر خودت بگذاری، آن نیستی.
حقیقت تو بی شکل و بی رنگ است.
در انجیل آمده است:
فرزند گمشده! به خانه پدر بازگرد!
خانه پدر، فضای بیرنگی است.
ــــــــــــــــــــــــ
آیا در این زمانه این سخنان می تواند دستگیره نجاتمان باشد؟
نظر شما چیست؟