
یکی از دوستان عزیز دو سوال درباره کتاب و مطالعه پرسیدهاند یکی این که با توجه به علاقهای که به کتاب داشتهاند کتابهای زیادی را خریده اند و الان مقدار زیادی کتاب نخوانده دارند و این، نوعی عذاب وجدان یا احساس عقب ماندن از برنامه را برایشان ایجاد کرده است چگونه می توان این مشکل را حل کرد؟
و سوال دوم این که مطالب بسیاری از کتاب هایی که خوانده اند در ذهنشان نمی ماند گرچه نکات مهم را نشان می کنند یا خلاصه برداری می کنند در این باره چه باید کرد؟
در مورد سوال اول یعنی تعداد زیاد کتاب های نخوانده باید گفت برای یک نوجوان و جوان خوب است که در زمینه های متعدد و گاه بی ارتباط یا متضاد مطالعه داشته باشد مثلاً شخص، هم رمان و نمایشنامه میخواند هم متون مذهبی و دینی هم مطالب مربوط به علوم تجربی. در هر زمینه هم ممکن است از نویسنده های مختلف از شرق و غرب دنیا کتاب بخواند.
در سنین جوانی این مطالعات متعدد نه تنها بد نیست بلکه توصیه هم می شود و برای آن که شخص بتواند از وقت خود بهتر استفاده کند، استفاده از تکنیک های تندخوانی میتواند بسیار کارآمد باشد.
در کنار آن، تکنیک های مدیریت زمان. به طوری که وقت های تلف شده خود در مهمانیها و صفهای اتوبوس و غیره را بتوانیم احیا کنیم.
امروز با رایج شدن کتاب های صوتی می توانیم از اوقاتی که در خودرو یا قطار هستیم بهتر استفاده کنیم اندک اندک که سن ما بالا میرود در می یابیم که سمت و سوی علاقه و نیاز روحی ما به چه سوئی هست لذا به تدریج حوزههای مطالعاتی خود را جهتدار میکنیم و شروع می کنیم به تخصصی کردن مطالعات خود مثلاً ممکن است یک نفر احساس کند به علوم پایه علاقمند است پس دیگر هر کتابی را نمی خرد و نمی خواند بلکه آنچه را مربوط به علوم پایه است دنبال می کند شخص دیگری ممکن است در یافته باشد به تاریخ علاقمند است لذا در این زمینه شروع میکند به مطالعه تخصصی شخص دیگری در مورد ادبیات و دیگری در مورد سینما و همین طور ی آخر.
این تخصصی شدن مطالعات، باعث می شود از تشتت ذهنی ما کاسته شود و در درک و حفظ مطالب موفقتر باشیم پس یکی از پاسخها به سوال دوم میتواند این باشد: برای آن که مطالب مدت زمان بیشتری در ذهن ما بماند لازم است که آن مطلب جزو حوزه علاقه و تخصص ما باشد.
به عنوان مثال من به ادبیات عرفانی علاقمندم اگر کتاب تاریخ بخوانم شاید مطلب زیادی از آن در ذهنم نماند گرچه در حین مطالعه از خواندن آن کتاب تاریخی لذت برده ام ولی بعد از مدتی فراموش می کنم. این، چیز بدی نیست و از این بابت نباید خود را سرزنش کنیم وقتی که شما در حوزه خاصی مطالعه میکنید، با تعداد آثار محدودی مواجه هستید ولی وقتی حوزههای متعددی را برای مطالعه در نظر بگیرید تعداد کتاب های قابل مطالعه زیادتر می شود و هم وقت زیادی از شما طلب می کند و هم باعث تشتت افکار شما می شود.
پس به طور خلاصه باید گفت روال مطلوب آن است که در سنین جوانی مطالعات ما در شاخههای متنوع باشد اما لازم نیست عمیق باشد به تدریج که سنمان بالا میرود، حوزه مطالعاتی خود را عمیق تر و تخصصی تر می کنیم. اگر اکنون در سنی هستید که حوزه توانمندی و علاقه خود را شناخته اید می توانید با خیال راحت و بدون عذاب وجدان همه کتابهای خود را که در سایر حوزه ها هستند به دیگران اهدا کنید یا بفروشید.
اصولاً باید در نظر داشت که کتاب زیاد داشتن یا کتاب زیاد خواندن خودش بی نفسه نه قابل توصیه است و نه مطلوب. چرا که زندگی واقعی در بیرون کتاب و سایت و گوشی جریان دارد شما اگر صد کتاب درباره باغبانی بخوانید و چندین سایت و پیج اینستاگرامی را در این باره دنبال کنید در نهایت برای آنکه محصول کشاورزی مثل گندم یا بادام داشته باشید باید بروید دانه مربوطه را بکارید آبیاری و مراقبت و برداشت کنید. عین همین داستان در مورد آشپزی و خیاطی و ساختمان سازی هم جریان دارد و از همه مهم تر، این داستان در مورد خود ما یعنی انسان هم مصداق دارد.
من انسان یک موجود واقعی هستم. مثل گندم یا بادام من در حین مطالعه کتاب یا دنبال کردن سایت ها و پیچ ها نمی توانم با خود حقیقی خودم ملاقات بکنم. خود حقیقی من در هیچ کتاب و پیجی نمیگنجد. تنها زمانی که به صورت واقعی و نه ذهنی با خودم مواجه شوم می توانم به کشف و شناخت خودم برسم.
اگر اینطور است، پس مطالعه چه فایده یا ضرورتی دارد؟
مطالعه، می تواند ما را برای آن کار عملی (کاشتن دانه گندم یا تعامل درونی و خودشناسی) آماده کند و موانع مسیر را به ما بشناساند. صرف دانش آن کافی نیست. آن دانش باید به عمل و بینش منتهی شود پس نگران نباشید که کتابهای زیادی هست که نخوانده اید. چون اصلاً قرار نیست و مطلوب نیست که کتاب های زیادی را بخوانیم بلکه در هر زمینهای کتاب، باید بتواند ما را برای جنبه های واقعی و عملی آماده کند. راه و موانع مسیر را به ما بشناساند.
البته این موضوع در مورد کتابهایی است که برای یافتن یک راهکار آنها را مطالعه میکنیم مثل کتاب های علوم تجربی روانشناسی یا مذهبی. اما در مورد کتاب هایی که آنها را صرفاً برای وقتگذرانی یا لذت، مطالعه میکنیم دست ما باز تر است. می توانیم بدون عجله و احساس کمبود وقت کتاب های مورد علاقه خود را بخوانیم. نگران به خاطر سپردن مطالب هم نباشیم چرا که در حین مطالعه لذت آن را چشیده ایم.
اما درباره سوال دوم چه کنیم که مطالب، بیشتر در ذهن ما بماند و کمتر فراموش کنیم؟
در کلاس ها و تکنیک های تندخوانی به این موضوع هم پرداخته می شود. این که چگونه مطالعه کنیم که هم سرعت بالاتری داشته باشیم و هم فراگیری بیشتر.
الان درباره کتاب های درسی که در نهایت باید امتحان بدهیم صحبت نمیکنم در مورد کتابهایی حرف میزنم که بر اساس علاقه خود آنها را مطالعه میکنیم.
مهم ترین نکته آن است که بتوانیم با روح کتاب ارتباط برقرار کنیم روح کتاب یعنی مقصود نهایی و اصلی که نویسنده برای آن این کتاب را به نگارش درآورده است به عنوان مثال نویسنده کتاب تئوری انتخاب خواسته است بگوید انسان موجود انتخاب گری است و اگر می خواهید انتخاب های شما یا دیگران تغییر کند راه اجبار به نتیجه مطلوب نمی رسد. باید حوزه آگاهی فرد تغییر کند. یا در مورد کتاب وضعیت آخر، روح کتاب آن است که ما در دوران کودکی احساس «من خوب نیستم» را انتخاب می کنیم و این در طول عمر، همه زندگی ما را تحت تأثیر قرار می دهد. ما می توانیم این انتخاب را تغییر دهیم، به این ترتیب در مورد سایر کتابها حتی قرآن و نهجالبلاغه هم میتوان روحی در نظر گرفت و به دنبال کشف آن روح باشیم هدف نویسنده، معمولاً آن است که ما را با آن روح مرتبط کند نه آنکه جزئیات مطالب در ذهن ما بماند.
نکته بعدی، آن است که در بالا گفته شد. وقتی حوزه مطالعات ما تخصصی شود فراموشی هم کمتر می شود چراکه تکرار مطالب بیشتر رخ می دهد مثلاً من در حوزه کاری خودم یعنی انسان شناسی، کتاب های دکتر وین دایر را مطالعه می کنم وقتی که به سراغ کتابهای استفان کاوی یا اریک فروم میروم بعضی از مطالب وین دایر برایم تکرار میشود. این تکرارها باعث میشود مطالب قبلی بهتر برایم روشن شود و ماندگارتر شود. نکته سوم این است که علاوه بر نشان کردن و خلاصه نویسی، آن مطالب را تا حد امکان در زندگی روزانه خود به کار ببندیم و برای دیگران هم توضیح دهیم وقتی شما سعی میکنید مطالب یک کتاب را برای همسر یا نزدیکان تان توضیح دهید برای خودتان هم بهتر مفهوم میافتد.
نکته آخر این که همچنان که در مورد تعدد کتابهای خریداری شده گفتم نگران نباشید و با خیال راحت کتاب های غیر مرتبط را به دیگران اهدا کنید، در مورد ماندن مطالب در حافظه هم نگران نباشید. اگر مطلبی از حافظه شما پاک شد حتی اگر کل مطالب یک کتاب باشد باز هم خود را سرزنش نکنید و نسبت به خود قضاوت منفی نداشته باشید اگر موقع خواندن یک کتاب آن را بفهمید، با رسیدن به پایان کتاب شما به انسان جدیدی بدل شده اید. حتی اگر به اندازه یک قدم باشد. این جدید شدن، دیگر به کهنگی بر نمی گردد. این قدم به سوی جلو، دیگر به سمت عقب نخواهد بود حتی اگر جزئیات مطالب کتاب از ذهن شما پاک شود.
در انتها مجدداً تاکید می کنم روح هر کتاب را، مقصود اصلی نویسنده از نگارش یک کتاب را، کشف کنید و با آن ارتباط برقرار کنید. لازم نیست جزئیات را به خاطر بسپارید.
کتاب تئوری انتخاب اثر ویلیام گلسر، یکی از کتاب هائی است که موکداً آن را به رهروان راه رشد و تحول فردی توصیه می کنم.
اگر آنچه در کتاب تئوری انتخاب آمده است، به گفتمان غالب جامعه تبدیل شود، می توان امیدوار بود که جامعه، یک زایش و نو شدن بی بدیل و معجزه آسا را تجربه کند.
بهمن ماه سال نود و سه که مطالعه این کتاب را به پایان رسانده ام، آرزو می کردم ای کاش می توانستم میلیون ها نسخه از این کتاب را خریداری کنم و به تک تک خانواده های ایرانی بدهم. ولی نه ممکن است و نه مطلوب. چرا که این گونه مباحث، باید با میل و اقبال خود شخص دنبال شود. شخص باید نیاز به آن را در درون خود احساس کند. صرف اهداء یک جلد کتاب، کافی نیست که شخص، آن را بخواند و تحت تاثیر آن واقع شود. از این رو شاید کسانی مثل من، مهمترین کاری که می توانند انجام دهند این باشد که اولا و قبل از هر توصیه ای، خود، تئوری انتخاب را به خوبی درک کرده به کاربندند و پس از آن، این کتاب را به همه کسانی که علاقمند به رشد و تحول هستند، معرفی کنند.
شاید مرور بخش هائی از کتاب، هم به تنهائی مفید باشد و هم ما را به مطالعه آن ترغیب کند.
در صفحه پنجاه و هفت کتاب (ترجمه دکتر علی صاحبی و نشر سایه سخن) این گونه آمده است:
برای ایجاد و نگهداری روابط روابط انسانی مورد نیازمان باید از انتخاب
زور و اجبار
تحمیل
تنبیه
پاداش
کنترل
ریاست
تحریک احساسات (ایجاد احساس گناه)
انتقاد
سرزنش
شکایت و غرغر
اذیت و آزار
مقایسه و درجه بندی و رتبه بندی
و قهر و کناره گیری
دست برداریم.
به جای این رفتارهای تخریبگر (و غیر سازنده) رفتارهای مهرورزی که عبارتند از:
گوش دادن
حمایت
مذاکره
تشویق و دلگرمی
عشق و دوستی
اعتماد
پذیرش
گشاده روئی
و احترام گذاردن را جایگزین کنیم.
این واژگان، تفاوت بین روانشناسی «کنترل بیرونی» و «تئوری انتخاب» را نشان می دهد.
این مطلب در تاریخ 17 خرداد نوشته می شود. در هفته محیط زیست
کولرهای آبی، با استفاده از خاصیت خنک کنندگی آب محیط را خنک می کنند. از این رو، استفاده از کولر آبی، باعث نمی شود دمای محیط بیرون، به مقدار زیاد افزایش یابد.
اما در مورد کولرهای گازی (چه در ساختمان ها چه در خودروها) با توجه به مکانیزم این دستگاه ها، در ازای خنک کردن داخل اتاق یا خودرو، دمای بیرون اتاق یا خودرو را به میزان زیادی افزایش می دهند.
برق، در نیروگاه هایی تولید می شود که اکثرا با سوخت هایی مثل گاز یا مازوت کار می کنند. این برق به کولرهای گازی داده می شود تا محل زندگی ما را خنک کنند. پس در واقع، بهای خنک شدن ما، مقدار زیادی سوخت فسیلی است که می سوزد و دمای کره زمین را بالا می برد.
در مورد خودرو هم همین داستان است. بنزین یا گازوئیل مصرف می شود تا داخل خودرو خنک باشد. پس در واقع ما به قیمت مصرف کردن میلیون ها لیتر سوخت بیشتر، داریم خود را خنک می کنیم.
مثل این که یک دریا به اندازه دریای خزر، از بنزین یا گازوئیل داشته باشیم و آن زا به آتش بکشیم. به این ترتیب چه بر سر زمین می آید؟
ما هم اکنون داریم این کار را می کنیم اما از آنجا که به صورت جدا جدا این کار را انجام می دهیم، عمق فاجعه را احساس نمی کنیم.
این، یکی از مسائل زیست محیطی جهان ماست. می توانیم روی آن فکر کنیم. شاید نتوانیم به طور کامل کولرهای گازی را از زندگی خود حذف کنیم اما می توانیم با تغییراتی در ساختمان سازی و خودرو سازی، نیازمان به این وسیله را کمتر کنیم.
در مورد برخی از ما، یک نهیب یا شوک هم لازم است. گاه به مغازه ها یا اداراتی وارد شده ام که از شدت خنکی، احساس سرما می کنی. به خودمان نهیب بزنیم. کولر، قرار است محیط را برای ما قابل تحمل کند نه این که دمای اتاق، مثل یک صبح زمستانی بشود.
نظر شما چیست؟ آیا با تنظیم دمای کولر روی عدد بالاتر (خنکی کمتر) احساس مشارکت در کاهش مصرف سوخت در کره زمین می کنید؟
خانم امی ب. هریس در کتاب «ماندن در وضعیت آخر» داستانی نقل می کند که نشان میدهد دنیای کودکی، با دنیای بزرگسالی چقدر متفاوت است.
ناتوانی انسان کوچک، به دلیل فقدان شناخت از دنیای عجیب و ترسناک اطرافش، افزایش مییابد.
وقتی بزرگ می شویم فراموش میکنیم که دیدگاهمان در زمان کودکی چگونه بود و چیزها چه شکلی بودند و به نظر ما چطور می آمدند.
سال ها پیش یک هفته را در مهمانسرای وایت سان در پالم دزرت کالیفرنیا گذراندیم. کلبه روستایی ساده که در آن انواع اشیاء تزیینی سرخپوستان دیده میشد.
شب اول، دخترم گرچن که آن موقع نه ماهه بود فریاد زنان از خواب پرید. رفتم او را برداشتم و در بغل گرفتم اما شیون غیر عادیاش قطع نشد. گفتم شاید چیزی او را گزیده. جستجو کردم. چیزی نبود. بالاخره توانستم تا حدی آرامش کنم و با لالایی گفتن او را خواباندم. دوباره بیدار شد و مجدداً شیون سر داد. کار روشن کردن چراغ و آرام کردن و خواباندن گرچن، یک ساعت ادامه پیدا کرد اما هر بار که او را سر جایش میگذاشتم گریه اش تکرار می شد.
یکبار دیگر او را سر جایش گذاشتم. این بار سرم را هم کنارش گذاشتم و لالایی خواندم. انگار که میخواهم کنار او بخوابم. آن وقت بود که متوجه علت ناراحتی گرچن شدم. روی دیوار یک ماسک با نقشی عجیب آویخته بودند که چشم هایش از شیشه قرمز درست شده بود. بیرون پنجره، تابلویی نئون بود که روشن خاموش می شد و انعکاس نورش، باعث می شد که چشم های قرمز ماسک به شکلی وحشتناک بدرخشد.
وقتی چراغ روشن بود، ماسک، آنقدرها ترسناک به نظر نمی رسید اما در تاریکی و از دید گرچن، منظره هولناکی پیدا می کرد. دوباره او را بلند کرده، چراغ را روشن کردم و رفتیم جلوی ماسک تا از نزدیک نگاهش کنیم. ماسک را از روی دیوار برداشتم. گفتم برش می داریم و می گذاریم توی کشو و ماسک را توی کشو گذاشتم و با لحنی اطمینان بخش گفتم ماسک دیگر رفت گرچن. دیگر اذیتت نمی کند. فقط یک دکور بود. یک صورتک خندهدار که توی تاریکی ترسناک به نظر میرسید. دیگر رفت. دیگر تو را نمی ترساند. بعد از لالایی و تکان دادن، بچه را سر جایش گذاشتم. بالاخره خوابش برد.
برای فهمیدن ترس او، هیچ راهی وجود نداشت مگر این که آنچه را که او می دید من هم ببینم. ماسک، مرا نمی ترساند چون می دانستم چیست اما گرچن نمی دانست.
آن بچه و آن مادر، اکنون همزمان در تو هست. خودشناسی کمکت می کند که بتوانی آن بچه را به آگاهی و آرامش برسانی. کار هیچکس نیست. فقط کار خودت است.
موضوع خودشناسی، یک موضوع بسیار مهم است که شاید هیچگاه با یک مقاله حتی با چند کتاب، حق آن ادا نشود.
اکنون قصد دارم به یکی از تقسیم بندی های پایه ای در این رشته اشاره کنم.
وقتی که می گوئیم خودشناسی، از دو منظر یا دو مدخل می توانیم وارد شویم. یکی معرفت نفس و دیگری شخصیت شناسی یا تیپ شناسی
در معرفت نفس، به این پرداخته می شود که
بین موجود مادی و روحانی چه تفاوت هائی وجود دارد؟
انسان، موجود مادی زنده است؟ یا موجود معنوی با جسم مادی؟
نحوه تعلق گرفتن روح به بدن چگونه است؟
آدمی چگونه می تواند علوم و مفاهیم را درک کند؟
حافظه چیست؟
کارکرد ذهن چگونه است؟
با مرگ، به کجا می رویم؟
جهان پس از مرگ چه جور جائی است؟
مردن قبل از مرگ به چه معناست؟
چرا زندگی این جهانی به خواب تشبیه شده است؟
و سوالات دیگری از این دست.
اما در شخصیت شناسی یا تیپ شناسی (که علم جدیدی است) بنا بر این گذاشته می شود که ما، فعلا با نحوه ورود به این جهان و سرنوشت ما پس از مرگ و مکانیزم ذهن، کاری نداریم بلکه دنبال این هستیم که خود را به عنوان یک فرد از افراد جامعه، از نظر تیپ شخصیتی بشناسیم.
این رشته، بر این پیش فرض مبتنی است که انسان ها، همه مثل هم نیستند و از لحاظ شخصیتی، به چندین تیپ مختلف قابل تقسیم هستند.
تقسیم بندی هائی مثل
درونگرا، برون گران
مهر طلب، قدرت طلب
منطقی، احساسی
محتاط، ابرازگر
و برخی تقسیم بندی های دیگر، در این رشته مورد بررسی قرار می گیرد.
مدل های شخصیت شناسی دیسک، انیاگرام و ام بی تی آی در این رشته مطرح می شوند.
در معرفت النفس، انسان به عنوان یک فرد مورد بررسی قرار می گیرد و در تیپ شناسی، به عنوان یک شخص (دارای شخصیت)
ـــــــــــــــــــــــــ
وقتی ما را به خودشناسی توصیه می کنند، کدامیک از اینها مد نظر است؟
هر دو.
اما کسانی مثل مولانا و ملاصدرا، روی معرفت نفس تمرکز داشته اند.
در پست بعد به این موضوع خواهیم پرداخت که هر کدام از این دو رشته خودشناسی، چه فواید و دستاوردهائی می تواند برای ما داشته باشد.
لطفا اگر در رابطه با این موضوع سوالی برایتان هست مطرح کنید.
.
نظرت نسبت به خودت چیست؟
متاسفانه نظام تربیتی که بر جامعه غالب است و ما نیز تحت آن نظام تربیت می شویم، کاملا به مقایسه کردن وابسته است. گویا مقایسه، مانند نخی است که اگر پاره شود، این جامعه از هم گسیخته می شود.
در باره پدیده «مقایسه» در فرصتی دیگر باید صحبت کنیم.
ما یاد گرفته ایم و عادت کرده ایم که خود را با دیگران مقایسه کنیم. از نظر قیافه، اندام، لباس، ثروت، نام، شهرت، مدرک تحصیلی، جایگاه اجتماعی، تعداد فالوور، تعداد لایک های هر پست و هزاران مورد دیگر که شاید شما بهتر از من بدانید.
نتیجه این مقایسه گاه برای ما لذت بخش است. به این صورت که می بینیم در فلان زمینه، از فلان کس جلو زدیم. برای لحظاتی، گویا در یک نبرد پیروز شده ایم. احساس شادی می کنیم.
اما در مواردی هم احساس ضعف و شکست و سرافکندگی می کنیم. بخصوص اگر آن مورد،چیزی باشد که نتوان به راحتی یا در کوتاه مدت آن را تغییر داد. مثل فرم صورت و قیافه، اندام یا میزان ثروت
در این موارد گویا از این که چنین هستیم، شرمنده ایم. گویا در مقابل دیگران، احساس ضعف و فروتر بودن می کنیم.
این احساس، منشاء یکی از تلخکامی های مهم ما در زندگی است.
چه باید کرد؟
در این باره بسیار می توان سخن گفت.
اکنون می خواهیم دیدگاه خاصی را تجربه کنیم.
نگاه کردن به خود به عنوان نقاشی یا کاردستی خدا.
وقتی که از خودت احساس شرمندگی داری، وقتی خودت را ناکافی، نالایق و فرودست به شمار می آوری، به این معناست که آن نقاش را که این طرح را زده است، ناوارد و ناشی می دانی. گویا او نمی توانسته است بهتر از این نقاشی کند. او نمی تواند بهتر از این دنیا را اداره کند.
رفتن به دامان طبیعت و تأمل کردن در شگفتی های آفرینش، نگاه به آسمان ها و عظمت کیهان، غور در فیزیولوژی بدنمان، ما را به این می رساند که آن نقاش ازل، مهارتی فوق تصور دارد. پس اگر من در موقعیت فعلیم هستم، اگر این قیافه را دارم، اگر این میزان ثروت و شهرت را دارم و هزار اگر دیگر، این نقطه، دقیقا جائی بسیار نیکو در نقاشی عظیم کیهان است.
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد (حافظ)
از امروز با خودت بگو شرمنده بودن از خودم، یعنی کفر به آفریننده من
او عالی ترین معمار هستی است پس مرا هم نیکو آفرینده است
دقت کنیم که با ابزار مقایسه، نمی توانیم از شر مقایسه رها شویم. نگوئیم اگر از فلانی ها کمتری، عوضش از فلانی ها بیشتری.
نه. بگو اینجا که اکنون هستم، جای من است. نه بهتر از کسی نه فروتر از کسی. تنها و تنها جای من است. این مکان، با کلیت و تمامیتش، مخلوق خالق است. پس چرا شرمنده باشم؟
یکی از مهمترین و اساسی ترین دلائل ناراحتی ها و رنج های ما آن است که برای رسیدن به هدفی برنامه ریزی و اقدام می کنیم اما به هدف نمی رسیم. خواسته ما تحقق پیدا نمی کند.
ممکن است شرایط جامعه و حکومت مانع رسیدن ما به هدفمان شود یا اهمال و کم کاری خودمان یا بدخواهی و حسادت برخی نزدیکان یا هر عامل دیگری.
حال سوال بسیار مهمی که می تواند در این شرایط حال ما را خوب کند این است:
آیا من که به خواسته ام نرسیدم، اراده پروردگار هم محقق نشد؟ من نرسیدم. خدا هم نرسید؟
فقط کافی است در این سوال، اندکی تأمل کنیم. جواب خود به خود ظاهر می شود. خواسته من محقق نشد ولی خواسته او، تحقق یافت. به زبان خودمانی، من به خواسته ام نرسیدم اما او به خواسته اش رسید.
مهم نیست به چه علت خواسته و هدف شما محقق نشده است. آیا اوضاع نابسامان مملکت بوده است یا اهمال خودتان. مهم این است که هیچ علت و عاملی، خارج از خواست و اراده کل، رخ نمی دهد.
اگر احساس قرابت با پروردگار خود می کنی، در این موارد، خواهی گفت: امر، امر توست و من راضیم. اما اگر دلت با روح کلی که اداره کننده جهان است، صاف نباشد، نمی توانی با این مطلب کنار بیائی و رنج و ناراحتی تو ادامه خواهد یافت.
مولانا کسانی را که اراده خداوند را پذیرا هستند به دو دسته تقسیم می کند. عاقلان و عاشقان.
عاقلان، پی برده اند که همه کاره جهان نیستند و امر عالم، دست اوست. بر این امر، الزاماً و اجباراً گردن نهاده اند.
اما عاشقان، چنان دوستدار خدا هستند،که اصلا خواسته ای جز آنچه خدا بخواهد ندارند.
اینها عاشقانه بر قضای الهی گردن نهاده اند.
مولانا هر دو گروه را می ستاید.
اما رتبه عاشقان را بالاتر قرار می دهد.
.
عاقلان از بی مرادیهای خویش
با خبر گشتند از مولای خویش
عاقلان، از این که هدفشان تحقق نیافت، پی می برند که امور جهان، در دست خداست
بی مرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنة شنو، ای خوش سرشت
به خواسته ها نرسیدن، راهنمای رسیدن به بهشت شد. آیا نشنیده ای که بهشت، در سختی ها پنهان شده است؟
که مراداتت همه اشکسته پاست
پس کسی باشد، که کام او رواست؟
همه خواسته های تو، ناقص است. حتی آنها که تحقق یافته است. آیا کسی را سراغ داری که به همه خواسته های خود رسیده باشد؟
پس شدند اشکسته اش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان ؟
عاقلان، از سر صدق، در درگاه او به پذیرش رسیدند. ولی پذیرش و تسلیم عاشقان، چیز دیگری است
عاقلان اشکسته اش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلان از سر ناچاری، تسلیم او شده اند و عاشقان، با اختیار خود، خود را شکسته اند
عاقلانش بندگان بندی اند
عاشقانش شکّری و قندی اند
تسلیم عاقلان، مانند بندی است بر دست و پای ایشان و همراه با کراهت است ولی عاشقانش، از سر میل و رغبت، خود را تسلیم درگاه او کرده اند. پس گویا غرق در قند و شکر هستند.
.
این بیت آخر را حفظ کنید و مانند ذکر تسبیح تکرار کنید.
.
من به خواسته ام نرسیدم. ولی اراه او تحقق یافت.
.
آیا این نگاه، می تواند به شما آرامش دهد؟
لطفا نظرات خود را کامنت کنید
مولانا در مثنوی عارفی را مثال می زند که وقتی برای موعظه مردم بالای منبر می رفته است در حق ظالمان و فاجران دعا می کرده است.
از او می پرسند چرا در حق انسان هائی دعائی می کنی که عمل و منش شان قابل دفاع نیست؟
پاسخ جالبی می دهد.
می گوید اینها کسانی هستند که مرا به راه خدا باز گرداندند.
هر گاه که به سمت دنیا و وابستگی های آن تمایل پیدا کردم، ایشان چنان ضرباتی به من زدند که به ناچار، به درگاه الهی بازگشتم.
مولانا از این داستان ساده (و شاید غیر واقعی) نتیجه گیری مهمی می کند که می تواند آرامش را در زندگی ما جاری کند. یک آرامش عمیق و پایدار.
می گوید همه چیز به منظر و نگاه تو بر می گردد. اگر بدانی که برخی نعمت ها و لذات زندگی ممکن است تو را از اصالت خودت دور کند و برخی از دردها و رنج های زندگی ممکن است تو را به اصل خویش بازگرداند، در آن صورت نه تنها از آن درد و رنج ها فراری و شاکی نخواهی بود، بلکه از آن ها استقبال خواهی کرد و شاکر وجودشان خواهی بود. این که شجاعانه و به انتخاب خودت به دل شدائد بروی و از آنها عبور کنی، یکی از مختصات مهم و بارز جهانبینی مولاناست
بنده می نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می کند از رنج خویش
حق همی گوید: که آخر رنج و درد
مر تو را لابه کنان و راست کرد
شخص از درد و رنج خود شاکی است و خدا به او می گوید همین درد و رنج، تو را به سوی ما آورد
این گله ز آن نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
از آن چیزی شاکی باش که باعث دوری تو از ما می شود
در حقیقت هر عدو، داروی توست
کیمیای نافع و دل جوی توست
دشمن و دردی که تو را به ما رساند، در واقع خیر توست و نعمتی پنهان در لباس نقمت
که از او اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
نگاه به پدیده پیامبری، یکی از ستون های اعتقادی همه ادیان الهی است.
نگاه سنتی این است که خدا، برای هدایت مردم پیامبری را مبعوث می کند و پیامبر پس از بعثت، مانند یک نامه رسان صادق و امین، پیام های خدا را می گیرد و به مردم انتقال می دهد.
به دلائل متعدد این نگاه قابل دفاع نیست. گرچه بسیاری از دینداران در سراسر دنیا، این نوع نگاه را تنها نگاه ممکن و محقق از پیامبری می دانند.
این نوع نگاه به پدیده بعثت، در درون خود حاوی بذر شرک است. چرا که خدای این نگاه، خدائی است که در آسمان ها ساکن است و از آنجا در حال اداره کردن جهان است. چنین خدائی در آسمان ها حضور بیشتری دارد تا در زمین لذا برای هدایت زمینیان اقدام به ارسال رسول می کند.
نگاه مولانا این نیست. در چشم مولانا و سایر عارفان، نسبت خداوند، با کل جهان یکسان است. گویا دریائی هست که همه جهان در آن غرق است.
به این ابیات دقت کنید:
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احول است
اندر آن دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
در این نگاه، زن و مرد و پیر و جوان، جاندار و بی جان، ذره و صخره، همه جلوه و پرتو او هستند.
از آیت الله حسن زاده آملی منقول است که می گوید: سال ها می گفتیم خدا کو؟ اکنون می گوئیم جز خدا کو؟
دریائی بیکران را در نظر بگیرید که در اعماق این دریای بی حد و کنار بعضی از قطرات آب، گمان می کند که کسی هستند. این توهم کس بودن، منجر به نزاع ایشان و فراموش کردن اصل خود یعنی دریا می شود.
گاه گاه، بعضی از قطرات در میان همان قطرات توهم زده، بیدار می شوند و پی می برند که اصلشان آب است و همان دریا هستند. گاه این بیداری، چنان برای ایشان روشن است که گویا زبان دریا شده اند. به سایر قطرات می گویند دست از نزاع بردارید. آرام شوید و به خود بنگرید. ببینید که آبید و غرق در آب. به اصل خود رجوع کنید. دریا را بپرستید نه توهم قطره ای خود را.
این قطرات بیدار شده، همان پیامبران مبعوث شده هستند.
بعثت، مانند انتصاب یک نامه رسان نیست. مانند بیداری است.
دریا، دریاست. توهم قطره ها، قطره ها را محدود می کند نه دریا را. پیامبر قطره ها، ایشان را به ذات دریائی شان فرا می خواند.
بعثت، از درون پیامبر می جوشد نه از بیرون او.
مهمترین دعوت همه پیامبران، بازگشت به ذات دریائی خویش است.
تا من و تو ها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
امروز در حین رانندگی در مشهد چشمم به تابلوئی خورد که مسیر به سمت سرخس را نشان می داد.
مثل بعضی مواقع دیگر شروع کردم به تکرار این کلمه در ذهنم. سرخس، سرخس، سرخس
با خود گفتم سرخس یعنی چه؟
از این نوع سوالات زیاد از خود می کنم. پیجوئی معنا و ریشه کلمات، دستاوردهای مثبتی برایم داشته است.
تابلو، مسیر شهر سرخس را نشان می داد ولی یادم آمد که اولین بار در مدرسه ابتدائی این کلمه را شنیده بودم. در درس علوم.
سرخس در بخش گیاهان به ما معرفی شده بود. اولین بار که نام سرخس به عنوان شهر را شنیدم، تعجب کردم.
اما اینها مهم نیست. یادم افتاد که در سنین کودکی، آن زمان که در مدرسه ابتدائی درس می خواندم، چه شور و شوقی برای یادگیری داشتم. کنجکاو بودم و با علاقه از معلم سوال می پرسیدم.
بلافاصله یاد بخشی از مطالب دبی فورد (نویسنده کتاب نیمه تاریک وجود) افتادم. می گوید
در زمان کودکی گویا یک کاخ بزرگ با هزار اتاق در اختیار ماست و ما آزادانه در آن زندگی می کنیم. نزدیکان ما به کاخ ما می آیند و هر کدام از یکی از اتاق های کاخ ما ایراد می گیرند. ما برای آن که تایید ایشان را از دست ندهیم، درِ آن اتاق ها را یک به یک برای همیشه می بندیم. تا جائی که از آن کاخ هزار اتاقه، تنها یک یا دو اتاق برای ما باقی می ماند. همه اتاق های دیگر به سایه رفته اند. به نیمه تاریک وجود.
ـــــــــــــــــــ
ما خود را از بخش مهمی از وجود خود محروم می کنیم. و این اسف بار ترین اتفاق زندگی ماست که در سنین کودکی ما رخ میدهد.
ــــــــــــــــــــ
آن طراوت، لطافت، شادابی، کنجکاوی و شعف، اندک اندک فرو کش می کند. اندک اندک، سخت و چغر می شویم. می خواهیم خود را با جامعه هماهنگ کنیم. لذا از اصالت خود صرف نظر می کنیم و یاد میگیریم که چگونه نقاب به صورت بزنیم. و ما نقاب زن های ماهری می شویم. هر چه بهتر بلد باشیم نقاب های مختلف را به جا، به کارببریم، زرنگتریم.
اینها که گفتم چه ربطی داشت به سرخس؟ نمی دانم.