
شفتالو!
مولانا با توجه به طول مدت شاعری اش (حدود پانزده سال) و حجم مثنوی و دیوان شمس، جزو شعرای پرکار محسوب می شود.
بر اساس یک تقسیم بندی، می توان کلمات به کار رفته در آثار او را به سه دسته تقسیم کرد. دسته اول کلماتی که برای عموم مردم شناخته شده است. دسته دوم کلماتی که فقط ادیبان به کار می برند و مردم عادی کمتر معنای آن را می دانند یا کمتر به کار می برند. دسته سوم کلماتی که برای مردم شناخته شده است ولی استفاده از آن در دیوان یک شاعر عارف، ما را متعجب می کند و قبل از خواندن متن، نمی توانیم حدس بزنیم که مولانا در آن مورد بخصوص چه گفته است.
یکی از این کلمات، کلمه شفتالو است. اگر به شما بگویند مولانا در اشعار خود کلمه شفتالو را به کار برده، شما نمی توانید حدس بزنید که در باره شفتالو چه گفته است.
این کلمه در مثنوی به کار نرفته است ولی در دیوان شمس 12 بار استفاده شده.
یکی از موارد آن در غزل 2444 است. این غزل جزو عالی ترین و پرمغز ترین غزلیات دیوان شمس (یا دیوان کبیر) است که رئوس جهانبینی مولانا را انعکاس داده است.
غزل با این بیت شروع می شود:
چون در شوی در باغ دل مانند گل خوشبو شوی
چون بر پری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
تا این که بعد از چند بیت می رسد به این قسمت:
سر در زمین چندین مکش! سر را برآور شاد کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
معنای آن این است که سر بلند کن و آسمانی شو. به زمین نچسب. از بند تعلقاتت رها باش. در آن صورت مانند شاخته درخت شفتالو، زیبا، با نشاط و خندان خواهی بود.
منشاء بسیاری از رنج های ما، آن است که یا در گذشته سیر می کنیم یا در آینده. اما حیوانات و گیاهان، در لحظه اند. اگر ما هم بتوانیم در لحظه بودم را روال عادی زندگی خود کنیم، از رنج ها فراغت می یابیم.
در این باره در پست ها بعد بیشتر توضیح خواهم داد
هدف اصلی من از راه اندازی پیج و سایت ساکن روان این است که در حد توانم نشان دهم سخن مولانا، تنها برای حظ معنوی و تفریح شاعرانه نیست. یک تفنن ادیبانه نیست.
جالب است بدانید که وقتی می خواستم از رشته الکترونیک به علوم انسانی بروم، ادبیات، جزو انتخاب های من نبود. اولویت اول من روانشناسی و مشاوره بود. چرا که دریافته بودم صحیح خواندن متون ادبی، کافی نیست. مهم آن است که آن متن ادبی بتواند تغییری مثبت در زندگی ما به وجود آورد.
بارها و بارها با خود چرتکه انداخته ام و گفته ام اگر به صورت کاملا عملی و ابجکتیو (یعنی به صورت عینی) مولانا می تواند کمکی به ما بکند، راه های دریافت این کمک را یاد بگیرم و در اختیار دیگران بگذارم.
اما اگر نمی تواند چنین کاری بکند و فقط به درد شب شعر و نشست های شاعرانه و ادیبانه می خورد، رهایش کنم و بروم یک مزرعه کلم و کاهو راه بیندازم که قطعا فایده آن بیشتر است.
روز به روز و سال به سال بیشتر به این نتیجه می رسم که سخن مولانا، نیاز امروز همه ماست. هم در ایران و هم در همه نقاط جهان. و این آموزه ها می تواند بخشی از بزرگترین مشکلات بنیادین ما را حل کند. مولانا برای بشریت حرف تازه دارد. جهان امروز، بیش از هر زمان دیگری نیازمند و آماده شنیدن سخنان اوست.
مولانا به ما می آموزد که تفرقه و نزاع، مربوط به حقیقت وجود ما نیست. حقیقت وجود من و حقیقت وجود تو از جائی آمده است که آنجا، جای تفرقه نیست.
آنجا، موسی و فرعون به صلح می رسند. نه به این صورت که موسی، فرعونی شود و نه به این صورت که فرعون، موسوی شود. این که چگونه این معجزه رخ می دهد را باید با صبر و مداومت از حضرت مولانا فرا گرفت.
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیئی با موسیئی در جنگ شد
در جهان تفرقه و نزاع، حتی دو فرد همکیش نیز با یکدیگر دشمنی می کنند
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
جهان بیرنگ، مبداء توست. تو از آنجا آمده ای. اگر به اصل خود بازگردی، با همه به صلح می رسی.
امروز 25 اردیبهشت، با برخی از دوستان عزیز، جلسه در باب بررسی اندیشه های مولانا داشتیم.
موضوع جلسه امروز، توبه از نگاه مولانا بود.
این غزل از مولانا را به اختصار توضیح دادم:
ای مطرب این غزل گو کای یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله می بیرهم تو بر ره
بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم
ز اندیشههای چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبهست شوریدهای مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسه یقین را
منکر به عشق گوید ز انکار توبه کردم
در مطلب «من با سوادم» گفتیم همچنان که خوراکی هایی که می خوریم، امروز جدا جدا در ما یافت نمی شوند و به صورت یک بدن یکپارچه سالم و زنده در ما خود را نشان می دهند و سوادی که در کودکی فرا گرفتیم، به صورت حرف به حرف در ما خود را نشان نمی دهند و به شکل یک نیروی یکپارچه «با سواد بودن» خود را نشان می د هد، اعمالی هم که ما انجام می دهیم، چه عبادی و چه غیر عبادی، از ما یک انسان خواهد ساخت که ما امروز و فردا (در صحنه پس از مرگ) مهمان آن هستم.
اصلی ترین آموزه مولانا و ستون اندیشه او این است که ما در یک جهان یکپارچه و بیکران زندگی می کنیم که وجود انسان نیز از این یکپارچگی مستثنا نیست.
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد آنچه می بینی بت است
آنچه تو انجام می دهی، اعم از اعمال عبادی یا غیر عبادی، از تو یک کل یکپارچه می سازد. مانند یک ظرف شیشه ای در آزمایشگاه که مواد مختلف شیمیائی در آن ریخته شده، ترکیب می شوند و در نهایت یک ماده بخصوص شکل می گیرد. تو همواره، چه امروز در این زندگی زمینی و چه فردا در سرای باقی، مهمان خودت هستی. مهمان این خود یکپارچه.
ذهن آدمی برای آن که بتواند بشناسد، ناگزیر است تکه تکه کند، دسته بندی کند، بشمارد و برچسب بزند. اما در عمق جهان، هیچکدام از اینها جریان ندارد. عمق جهان، در یک سکوت و سکون عمیق شناور است.
این مطلب قطعا به توضیح بیشتری نیاز دارد که بماند برای بعد.
نتیجه عملی که می توان گرفت آن است که متوجه باشیم این گونه نیست که نماز و روزه ما در باکس جداگانه ذخیره شود و ارتباط ما با همسر و اطرافیان در باکس جداگانه و عملکرد ما در بازار و اداره در باکسی دیگر. همه این ها لحظه به لحظه در حال شکل دادن به ماست.
اگر در شب های قدر خواستیم دعا کنیم، از خدا بخواهیم ما را به درک این وحدت و یگانگی درونی نائل کند. ما به این شناخت، از نان شب هم محتاج تریم ولی خودمان متوجه نیستیم. ما به شناخت خود، بیش از مداوای بیماری و کسب ثروت و امکانات اجتماعی نیاز داریم.
قدر خود و شب های قدر را بدانیم. بینائی طلب کنیم.
...
زان که بینائی که نورش بازغ است
از دلیل چون عصا بس فارغ است
(تا وقتی که به بینائی باطنی دست نیابی، زندگی تو کورمال کورمال خواهد بود)
وقتی که کلاس های اولیه مدرسه ابتدائی را می گذراندم، روز به روز و قدم به قدم با خواندن و نوشتن آشنا می شدم. حرفی پس از حرف دیگر. کاربردها، دستورهای زبان، قصه ها و شعرها.
اکنون من با سوادم. آن روز که معلم آمد و حرف عین را به ما یاد داد کجاست؟ روزی که با کاربردهای همزه آشنا شدم کجاست؟
سواد خواندن و نوشتن که امروز دارم، یک توانائی یکپارچه است. وقتی به درون خود می نگرم، آن بخش از سواد که معلم کلاس اول به من یاد داد با آن بخش از سواد که معلم کلاس دوم یادم داد، از همدیگر جدا نیستند. سواد را یک توانائی یکپارچه در درون خود می یابم. گرچه در دوران کودکی، به صورت روز به روز و جزء به جزء در من شکل گرفت.
شبیه به این روال، در مورد وضعیت بدنی هم هست. وضعیت سلامتی امروز من، یک کل یکپارچه است. گرچه روز به روز و مرحله به مرحله، با غداهائی که می خورم یا فعالیت های که انجام می دهم به دست می آید. ولی اینطور نیست که بخشی از سلامتی من مربوط به صبحانه باشد بخشی مربوط به نهار و بخشی مربوط به شام! یا بخشی از سلامتی من مربوط به ورزش باشد و بخشی مربوط به خواب!
سلامتی و وضعیت بدنی من، یک کل یکپارچه است. گرچه غذاهای من و فعالیت های بدنی من متفاوت و متفرق است.
شبیه به این دو مثال، در مورد روح و روان آدمی هم هست.
اعمال عبادی و غیر عبادی ما، از ما، یک انسان خاص خواهد ساخت. این انسان خاص، در عین یکپارچگی در صحنه محشر حضور خواهد یافت. آن روز، نمازها و روزه ها و حج و زکات های مرا دانه دانه نخواهند شمرد. بلکه همه اینها از من یک موجود ویژه ساخته است که این موجود با حفظ یکپارچگی آنجا حضور دارد.
در وزن کشی مسابقات کشتی، هیچ اشاره ای به غذاهائی که کشتی گیر در طول عمرش خورده نمی شود. وزن و قدرت بدنی او در آن لحظه ملاک عمل قرار می گیرد.
در مسابقات علمی هم تک تک حروف الفبا و قصه ها و شعرها را از من نمی پرسند. اطلاعات علمی من به صورت یکپارچه مورد بررسی قرار می گیرد.
مانند عسلی که از هزاران گل به دست آمده است ولی یکپارچه است. در عسل، هزاران گل هست. ولی عسل، هزار پاره نیست.
خداوند کنتوری نصب نکرده است که نماز و روزه تو را بشمارد. تو امروز و فردا، مهمان خودت هستی.
در پست های بعد این را بیشتر توضیح خواهم داد.
یک آخوند و یک روانشناس از نظر نحوه عملکرد دو تفاوت عمده دارند
اولین و مهمترین تفاوت این است که آخوند، چندان به دنبال مدلل کردن گفته های خود نیست. در ابتدا تصویر یک خدای قدرتمند، قهار، عظیم و منتقم را در ذهن مخاطب خود می سازد و روز به روز آن را تقویت می کند. پس از ساخته شدن این تصویر، کار او آسان است. کافی است برای قبولاندن سخن خود به مخاطبین، بگوید این مطلب، سخن یا خواسته خداست. خدا بر ما بندگان چنین تکلیف کرده است. اگر بر اساس تکلیف خود عمل کنیم مستحق پاداش خواهیم بود و در صورت تخلف از انجام تکالیف خود، مستحق عذاب الهی.
در نقطه مقابل، روانشناس، به تبیین ساختمان وجودی انسان می پردازد و در باره هیچ چیز نظر قطعی و نهائی صادر نمی کند. می گوید بر اساس آنچه من تا این لحظه از مجموع مطالعات روانشناسی فهمیده ام، ساز و کار تحولات روحی و روانی آدمیان اینگونه است و هر عملی، از فلان خواستگاه برخواسته است و فلان تاثیر را بر خود فرد و اطرافیان او خواهد گذاشت. از آنجا که سخن روانشناس، متکی به یک نیروی قهار فوق بشری نیست، بر خود فرض می بیند که برای تک تک نظرات و تئوری های خود، دلیل منطقی و علمی ارائه کند.
تفاوت دوم در این است که روحانی در مقابل نتایج آموزه های خود، خود را پاسخگو نمی داند. اگر زندگی خوبی داشته باشید، آن را حاصل انجام اعمال دینی محسوب می کند اما اگر زندگی مشقت باری داشته باشید، خواهد گفت تو همچنان به انجام اعمال دینیت ادامه بده. پس از مرگ، خداوند جبران خواهد کرد و پاداش تو را خواهد داد. به عبارت دیگر، نتیجه اصلی را منوط به مردن فرد می دانند و از بار مسئولیت شانه خالی می کنند.
در نقطه مقابل، روانشناس، نتیجه توصیه های خود را زمینی و این جهانی می داند. یعنی می گوید توصیه های من به انسان ها، همین امروز و در همین زندگی باید نتیجه خود را نشان دهد. از این رو، در مقابل آنچه به مخاطبین خود می گوید و توصیه می کند، خود را پاسخگو و مسئول می داند.
یکی از دلائل بروز تعارض های فکری در جوانان امروز و دین گریزی ها این است که می بینند بین گزاره های مختلف دینی و بین این گزاره ها و عمل متولیان امر دین، تعارض و تضاد هست. این اختصاص به کشور ما ندارد و یک موضوع فراگیر جهانی است. برخی کشورها در پروسه مدرن شدن، از ما جلوتر هستند و برخی عقب تر. اما هنوز در هیچ کشوری تکلیف این موضوع به طور کامل مشخص نشده است.
ما در باره ذاتی و عرضی در دین چیزی نمی دانیم. در باره دین حداقلی و دین حداکثری. در باره تفاوت معنویت و شرایع. در باره نسبت دین و دنیا و علم. این ندانستن ها باعث می شود برخی از ما متعصبانه به دین بچسبند و تعارضات درونی آن را موجه جلوه دهند و دنیای غیر دینی را منحرف و گمراه. برخی دیگر علم و مدرنیته را اصل قرار می دهند و دین را به طور کامل متعلق به دوران اساطیری بشر می دانند. اما این نوع برخورد با دین باعث می شود از جنبه های مثبت آن نیز محروم شویم.
تامس ای هریس در کتاب وضعیت آخر (که در باره تحلیل رفتار متقابل است) می گوید:
متاسفانه بیشتر مردمی که بالغشان نمی تواند این جور شل کن سفت کن ها و دورئی ها را بپذیرد، پیام نیک مسیح را همراه گنداب های کلیسای امروز به دور ریخته اند. در پی تفکیک این پیام نیک از گنداب تعصب، و روشن ساختن پیام ساده و آزادی انسان است که متخصصین جوان الهیات، امروز عزم خود را جزم کرده اند.
اگر «آزادی سازی شخصی» کلید بهبود و تغییر اجتماعی است و اگر «حقیقت» ما را آزاد می کند، پس باید کلیسا را به جائی بدل ساخت که مردم برای شنیدن «حقیقت» به آنجا بیایند ... حقیقت، متنی در حال رشد از اطلاعات است که ما پس از بررسی، آن را «حقیقی و واقعی» تشخیص داده ایم.
اگر تحلیل رفتار متقابل، قسمتی از حقیقت است و به آزادی معنوی مردم کمک می کند، پس کلیسا نیز باید آن را تشخیص دهد و در دسترس مردم بگذارد.
کتاب وضعیت آخر صفحه 290
در یک مجلس عروسی یا شادی، ممکن است کسانی از روی رسم و سنت شروع کنند به رقصیدن و کسان دیگری را هم وادار به رقصیدن کنند.
کسی که به خاطر مراعات آداب و سنن یا دریافت مزد، می رقصد یا آن کس که مجبورش کرده اند که برقصد، هیچکدام یک رقص درون جوش را اجرا نمی کنند. شاید رقاص ماهری باشند. شاید کلاس رقص رفته باشند و بتوانند با خوب رقصیدن، اعجاب همگان را برانگیزند و شاباش خوبی هم بگیرند. ولی رقص آنها، رقص یک فرد مشعوف و مسرور نیست.
حال آن که اگر خود داماد یا عروس یا یکی از نزدیکان ایشان در حالت وجد و طرب فوق العاده باشد و در خود احساس شادی فراوان بکند، به صورت خودجوش و بی تکلف به رقص در می آید. راه رفتن عادی او هم رقص می شود. در پوست خود نمی گنجد و می خواهد به هر نحو ممکن شادی خود را بروز دهد. چنین رقصی یک رقص واقعی است نه رقص تصنعی یا تکلیفی.
همچنین اگر کسی مرده باشد و اصحاب عزا بخواهند برای آبروداری، خود را به گریه و عزا بزنند، حالت ایشان در یک مخاطب تازه وارد تاثیر خاصی ندارد. ولی اگر یکی از دوستان یا بستگان متوفی از مردن او بسیار نارحت باشد و غم فوق طاقت داشته باشد، چنان از ته دل گریه و ضجه می زند که آه بر نهاد مخاطب می نشاند. مولانا می گوید:
گر بود در مجلسی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر
یعنی اگر صد نفر مداح و روضه خوان در مجلس عزا باشند اثری ندارند ولی گریه های شخص دردمند، دل دیگران را هم به درد می آورد.
نماز اکثر ما، مثل نوحه های آن مداحان مزد بگیر است یا مثل رقص رقاصان کرایه ای و تکلیفی!
ما نماز می خوانیم چون به ما گفته اند که باید بخوانی. این «باید» یا ریشه در تربیت پدر و مادر دارد یا آموزش های مدرسه و محیط. مثل این که وقتی می رویم به مجلس عزا، خود را با آنجا هماهنگ می کنیم. الان هم که در جامعه مسلمانان به دنیا آمده ایم، خود را با ایشان هماهنگ می کنیم. نماز، از درون ما نمی جوشد. بلکه فکر ماست که ما را به نماز وا می دارد. به خدای ذهن ساخته خود فکر می کنیم و نتیجه این فکر، می شود یک ترس فکری یا یک طمع فکری و به دنبال آن یک نماز فکری! مثل بقیه کارهائی که با فکر خود انجام می دهیم و به دنیای ذهن تعلق دارد.
اما نماز اولیاء خدا این گونه نیست. آنها به فراسوی فکر و اندیشه قدم نهاده اند. خدای ایشان، خدای ذهن ساخته نیست. خدائی است که کل جهان در او غرقه است. ایشان خود را آهوئی می بینند که خوراک شیر شده است. قطره ای که در اقیانوس ناپدید شده است. از این رو نماز ایشان چیزی است شبیه یک رقص درون جوش. یک رقص بی اختیار. بی تکلف، طببعی ساده و وحشی.
شاید برای اکثریت مردم، همان نماز صوری، بهتر از نبودن آن باشد. اما برای کسی که مشتاق حقیقت است، آن نماز، راهگشا نیست.
به این افراد نمی توان توصیه کرد که چگونه نماز بگزارند. همین که خدای ایشان تغییر کند، خود به خود نماز ایشان هم تغییر خواهد کرد.
عجبا نماز مستان! تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
در مواجهه با دیگرانی که با ما متفاوت هستند، چگونه می اندیشیم؟
بسیاری از ما آسان ترین روش را بر می گزینیم و به راحتی دیگران را به یک دسته و گروه خاص منتسب کرده تکلیف ایشان را مشخص می کنیم.
مثلا نویسنده یا کتاب خاصی را به ما معرفی می کنند. به جای آن که آن را همه جانبه بسنجیم و منظور سخن او را دریابیم، دوست داریم خیلی راحت از روی نام کتاب یا نویسنده و یا با خواندن چند جمله از کتاب، تشخیص دهیم که نویسنده ایرانی است یا غیر ایرانی، مسلمان است یا غیر مسلمان، نگاه چپ گرایانه دارد یا راست گراست و مانند این دسته بندی ها.
گویا خسته ایم. حال نداریم. بی حوصله ایم. می خواهیم خیلی زود و راحت تکلیف قضیه را روشن کنیم. لذا یک برچسب به او می زنیم و تمام.
مثلا می گویم کتاب تئوری انتخاب را بخوان. می گوید نویسنده اش کیست و کجائی است؟ می گویم ویلیام گلسر، آمریکائی است. می گوید نه! نویسنده اش آمریکائی است. نمی خوانم. فرد دیگری بر عکس او، نویسنده های ایرانی را قبول ندارد.
انسان، آن گونه که خدا آفریده است، آنقدر وجود عمیق و وسیعی دارد که تحت هیچ دسته بندی نمی گنجد. حقیقت انسان، نه ایرانی است نه غیر ایرانی. نه مسلمان است نه مسیحی. نه دموکرات است نه جمهوری خواه. نه اصلاح طلب است نه اصولگرا. و می تواند همه این ها و بسیاری غیر اینها باشد.
مولانا می گوید کسی که همه اعضای یک گروه را یک جا تأیید کند، احمق است. ساده لوح است. زود باور است. به راحتی می توان او را فریب داد.
در نقظه ی مقابل، کسی که همه را یکجا رد می کند و می گوید اینها همه باطل هستند، شقی است. عنود و لجباز است. در یک ترس عمیق قرار دارد که مانع از این می شود که با عالم هستی گشوده و پذیرا برخورد کند.
آنکه گوید جمله حقند احمقی است
و آن که گوید جمله باطل، او شقی است
دوازدهم اردیبهشت 99 بهانه ای شد تا از برخی از معلمان خود که در شکل گیری شاکله فکریم نقش داشته اند یاد و قدردانی کنم.
استاد مرتضی مطهری
♥ با استاد مطهری از کلاس چهارم ابتدائی آشنا شدم و در دبیرستان و دانشگاه، بسیاری از کتب ایشان را مطالعه کردم.
♥ استاد اصغر طاهر زاده
با استاد طاهر زاده در سال 70 آشنا شدم و مباحث معرفت النفس (جلد 8 و 9 اسفار ملا صدرا) و کتاب مقالات (محمد شجاعی، از شاگرادان علامه طباطبائی) را کار کردم.
♥ علامه طلاطبائی (برخی مجلدات تفسیر المیزان)
♥ آیت الله جوادی آملی (برخی کتاب ها)
♥ دکتر فرشته میرهاشمی
آشنائی من با فرشته میر هاشمی و گذراندن دوره «ارتباط موفق و موثر، متد بنیان» یکی از تاثیر گذارترین اتفاقات زندگیم بوده است و فرشته را جزو مهمترین معلمان خود می دانم. در دوره مستری بنیان گفتند شما در این سه روز چیزی را تجربه خواهید کرد که سالکان، در چله ها تجربه می کردند. و الحق به وعده خود وفا کردند.
♥ دکتر عبدالکریم سروش
از سنین دبیرستان با سروش آشنا شدم. نوار کاست های «توحید» سپس کتاب نهاد نا آرام جهان (حرکت جوهری) و بعد کتب دیگر و بسیاری از سخنرانی های او. انس و دلسپردگی خود به مولانا را وامدار سروش هستم.
♥ دکتر مصطفی ملکیان
با مصطفی ملکیان، از آنجا که همشهری ماست، از دوران دبیرستان آشنا شدم و برخی کتب او را خوانده ام و در جلسات سخنرانی او شرکت می کنم.
♥ محمد جعفر مصفا
محمد جعفر مصفا هم از تاثیر گذار ترین نویسندگانی است که تا کنون کتاب های او را خوانده ام. همسو با فرشته میر هاشمی و اکهارت تله. اصول نظرات او در کتاب تفکر زائد منعکس شده است.
♥ کریشنا مورتی
محمد جعفر مصفا کمکم کرد مطالب کریشنا مورتی را بهتر بفهمم. در باره او فقط می توانم بگویم اعجوبه ای بینظیر بود.
♥ مهندس مجید رضا نقیه
آقای مهندس نقیه پایه گذار موسسه راه فرزانگان در اصفهان (میزبان بنیان) است و اهتمام زیادی به گسترش آگاهی جمعی دارد. برخی مطالب را مستقیما از او گرفته ام و برخی را به واسطه کتاب هائی که معرفی کرده است.
♥ اکهارت تُله
کتاب های نیروی حال، جهانی نو، سکون سخن می گوید
♥ نیل دونالد والش
کتاب بینظیر و فوق العاده ی گفتگو با خدا
♥ دکتر وین دایر
در راستای نگاه معنوی به زندگی مرا یاری رساند.
♥ جبران خلیل جبران
در باره خلیل جبران هیچ نمی گویم جز توصیه به مطالعه کتاب پیامبر
♥ تامس اِی هریس
تحلیل رفتار متقابل را از طریق کتاب وضعیت آخر از او آموختم
♥ استاد ساسان زند سرابی
استادِ شناسائی حجاب ها و شناخت موانع ذهنی وصول به حقیقت. تلمذ در نزد استاد ساسان هم اکنون ادامه دارد.