
در این سایت تلاش ما بر آن است که موانع بینائی و بیداری و راه های زودن این موانع را بشناسیم.
در بین پست های ارسالی، این پست یکی از پست های خیلی مهم است. چرا که زیر بنای بسیار از مباحث بعدی ماست.
تا وقتی که نتوانیم امر واقعی و امر ذهنی را از هم تفکیک کنیم، بدون تعارف، در دنیای کوران هستیم و داریم کورمال کورمال راه می رویم. فرقی نمی کند ثروت ما چه میزان باشد یا تا چه حد مشهور باشیم. کوریم چون قدرت تفکیک امر واقعی از امر ذهنی را نداریم.
امر واقعی، چیزی است که نوع نگاه ما، تصمیم های ما و برداشت های ما دخالتی در آن ندارد. ساخته واقعیت است نه ساخته ذهن آدمیان. مثلا وقتی که خانم خانه میزان نمک غذا را از حد معینی فراتر برده است، غذا شور شده است. شوری غذا، یک امر واقعی است. چون نوع نگاه من به این واقعه، میزان نمک را کمتر یا بیشتر نمی کند. یا وقتی گلدان ها آب می خواهند، آب واقعی نیاز دارند نه اسم آب یا تصور آب اما زمانی که عمه ات تو را به جشن تولد فرزندش دعوت نمی کند و تو خیال می کنی به تو بی احترامی یا بی توجهی شده است، کلمات بی احترامی یا بی توجهی، ساخته ذهن هستند. واقعی نیستند. نه از آن رو که ممکن است عمه خانم فراموش کرده یا دلیل دیگری برای دعوت نکردن تو داشته است. بلکه حتی اگر واقعا می خواسته به تو بی توجهی کند، باز هم احساسی که در تو به وجود می آید، یک امر ذهنی است نه یک امر واقعی.
اگر عمه خانم تو را دعوت نکند و تو متوجه نشوی که اصلا جشن تولدی بوده است، هیچ احساسی نخواهی داشت. در حالی که اگر همسرت به تو نگوید غذا شور شده است، باز هم وقتی بخوری، شوری آن را متوجه می شوی. مستقیما حس می کنی.
اگر عمه جان تو را دعوت نکند و باخبر شوی که جشن تولدی بوده است اما خودت آن را نادیده بگیری و بگوئی اصلا مهم نیست، باز هم این قضیه، برای تو بی اثر می شود.
اما در باره چیزی مثل شوری غذا یا آب ندادن به گلدان گل، اهمیت ندادن تو و نادیده گرفتن آن، تغییری ایجاد نمی کند. غذا همچنان شور است و گلدان ها همچنان نیازمند آب
به خودمان و زندگی هایمان نگاه کنیم. چند درصد مسائل ما ذهنی است و چند درصد واقعی؟
اگر کسی در خرید یک کالا پنجاه تومان تخفیف از شما بگیرد، ناراحت نمی شوید. ولی اگر تخفیف نگیرد و در عوض پول تقلبی به شما بدهد، بسیار ناراحت می شوید. چرا؟ چون احساس می کنید شما را احمق فرض کرده و فریب داده است. گرچه از نظر ریالی، این دو عین هم هستند. پنجاه تومان کمتر، یک امر واقعی است. ولی «غلط کرد که مرا فریب داد» یک امر ذهنی است.
چقدر از گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما، عریانی و بی خانه بودن یا درد جسمانی در رنج هستیم؟ و چقدر از بی احترامی، بی توجهی، نادیده گرفته شدن، احساس اهانت، مورد غیبت واقع شدن و امثال اینها؟
شاید اذعان کنید که بیش از نود درصد مسائل ما ذهنی هستند نه واقعی.
تا وقتی که چنین باشد، جهان هستی چهره واقعی خود را به ما نشان نمی دهد.
دقت کنیم. تمرین حضور و توجه کنیم و امر ذهنی را از امر واقعی تفکیک کنیم.
دوست عزیزی پرسیده اند در قرآن آمده است که خدا گفت من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. اما چند آیه بعد گفته است ای آدم! تو و همسرت در بهشت سکنی گزینید. گویا خدا خودش می دانسته که اینها می روند و به آن درخت ممنوعه دست می زنند و از بهشت رانده می شوند و زمینی می شوند. حال اگر آدم و حوا به آن درخت دست نمی زدند و آن میوه را نمی خوردند، چگونه ممکن بود زمینی شوند و خلیفه خدا بر زمین؟
سوالاتی از این دست ممکن است در ذهن سایر دوستان باشد. آیا این که گفته شده آدم از گل آفریده شده، دقیقا گل رس بوده است؟ ارتباط داستان خلقت آدم و حوا با فرگشت یا تکامل چگونه است؟ سخن علم را بپذیریم یا سخن کتاب آسمانی را؟ و برخی سوالات دیگر
مهمترین نکته در این باره آن است که بدانیم داستان آفرینش انسان آن گونه که قرآن نقل کرده است، یک فکت تاریخی نیست. به این معنا که در روزی از روزهای فلان سال؛ آدم و حوا آفریده شدند و پس از رخ دادن داستان درخت ممنوعه، به زمین آمدند. به طوری که ما بتوانیم سوال کنیم این قضیه چند سال پیش رخ داد و در کدام منطقه از کره زمین؟
این داستان، یک داستان سملیک است. به این معنا که آدم و حوا در آن، نشانه افراد بشر هستند. درخت یا میوه ممنوعه، خودآگاهی است و بهشت، زیستن در فضای بیخودی.
هر فرد انسان که به دنیا می آید، آدم است (یا حوا) بدن او از گل ساخته شده است چون عناصر تشکیل دهنده بدن او، همان است که در خاک زمین وجود دارد. به دنیا آمدن آدم ها نسل اندر نسل، هم می تواند با تکامل سازگاری داشته باشد هم با قرآن. اگر داستان آدم و حوا در قرآن سمبلیک نباشد و به آن، به عنوان یک فکت تاریخی نگاه کنیم، مشکلات غیر قابل حل بسیاری خواهد داشت. اما وقتی آن را به صورت سمبلیک می بینیم و تک تک آدمیان که در جای جای جهان به دنیا آمده اند یا می آیند را مشمول آن بدانیم، تعارضی با فرگشت و سایر فرضیه های علمی زیست شناسی نخواهد داشت.
خودآگاهی که در بالا از آن صحبت شد، نه به معنای هوشیاری بلکه به معنی هویت و شخصیت داشتن است. انسان وقتی که به دنیا می آید، هویت و شخصیت ندارد. پس در بهشت به سر می برد. در زمین زندگی می کند اما حجاب هویت و شخصیت، او را از اتصال به کل، اتصال به حیات بی انتها، باز نمی دارد. مثلا یک بچه سه ساله است، در گوشه ای از این دنیا. ولی گویا به کل کائنات متصل است. چون هنوز «خود» نشده است. «ناخود» است. خودش را با چیزی تعریف نمی کند (مثل: من ایرانی هستم، مسلمانم، مهندسم، بچه فلان کس هستم، ثروتمند هستم و مانند اینها) هست ولی گویا نیست. هنوز خود نشده است. هنوز به خودآگاهی نرسیده است.
اما در اثر تربیت! اندک اندک حجاب های ذهنی بر دل و دیده او می نشیند و شروع می کند به دیدن خود و کسب هویت و شخصیت. هر چه با هویت تر و با شخصیت تر بشود، از اصل خود بیشتر فاصله گرفته است و بیشتر از بهشت، بیرون آمده است. تا جائی که کاملا «من» می شود. کاملا خودآگاه می شود. آن موقع است که کاملا زمینی شده است. مسیر انا لله را طی کرده است.
حال نوبت آن است که مسیر انا الیه راجعون را طی کند. یعنی مجددا از خود تهی شود و به بیکرانگی هستی متصل شود و بهشت پس از زندگی زمینی را تجربه کند. کلمه «بیخودی» که در بالا آمد، یعنی از خود بیخود شدن، از خود تهی شدن.
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه ی همای بیخودی
بیخودی، یکی از کلمات پر تکرار در زبان مولانا است. هویت مند بودن و اسیر شخصیت و عنوان بودن، نقطه مقابل بیخودی است. تا وقتی که با خود هستی، به عناوین و اسم هایت چسبیده ای، جهان، چهره واقعی و ملکوتی خودش را به تو نشان نمی دهد. سبک شو. عنوان ها را بریز. تو بدون آن ها هم هستی. اما یک هستی بی رنگ بهشتی.
داستان آدم و حوا، داستان هر روز من و تو و فرزندان ماست. جائی در تاریخ دور دست دنبال آن نگرد.
مولوی در اوائل مثنوی می گوید حال پخته در نیابد هیچ خام / پس سخن کوتاه باید والسلام
خوشوقتیم که این توصیه را به صورت مطلق بیان نکرده است وگرنه همان اوائل مثنوی به انتها می رسید.
خام ها چه کسانی هستند؟
از چند جنبه می توان به این سوال پاسخ داد.
یک جنبه آن این است که برخی افراد گمان می کنند مردم، یا این گونه اند یا آن گونه و دسته سوم را نمی بینند. اینها هنوز به پختگی و بلوغ نرسیده اند.
مثلا دو فرزند یک خانواده وقتی با هم اختلاف و نزاعی پیدا می کنند، هر کدام خود را برحق می داند و دیگری را مقصر. در ذهن خود تجسم می کند که وقتی بابا آمد و قضیه را به او گفتم، حتما طرف مرا خواهد گرفت. آن دیگری هم ممکن است همین طور فکر کند. اما وقتی پدر خانواده می آید و شرح ماوقع را می شنود، نه طرف این را می گیرد و نه طرف آن را. به هر دو توصیه هائی می کند که بتوانند بالغانه تر مشکلات بعدی را حل کنند.
آن دو فرزند خام هستند. در آن صحنه، نمی توانند تصور کنند که جایگاه و منظری هم هست که در آن هم من محق هستم هم برادرم. گمان می کنند فقط جا برای یکی از این دو تا هست. پدر هم الزاما طرف یکی از ما را خواهد گرفت. اما پدر، از یک افق بالاتر به قضیه نگاه می کند. پدر، نه به سمت الف مجرا تعلق دارد نه به سمت ب، بلکه به جائی تعلق دارد که هم الف و هم ب را پوشش می دهد. یعنی جایگاه پدرانه.
در انجیل آمده است: فرزند گمشده! به خانه پدر باز گرد.
خانه پدر جائی است که من و تو را زیر یک چتر گرد می آورد. حتی اگر ظاهرا به دو دیدگاه مختلف تعلق داشته باشیم و دشمن هم باشیم. تا وقتی که نتوانی از جایگاه پدرانه به داستان تفرقه ها نگاه کنی، هنوز خامی.
ما چه می دانیم؟ شاید منجی آخر الزمان، زمین را خانه پدری کند و همه را گرد هم آورد. چرا گمان می کنیم او متعلق به ماست و حتما به تایید ما برخواهد خواست و دشمن ما را تار و مار خواهد کرد؟
کتاب فوق العاده خواندنی «تئوری انتخاب» نوشته ویلیام گلسر و ترجمه دکتر علی صاحبی به این موضوع مهم می پردازد که انتخاب های آدمیان چگونه شکل می گیرد و چه عواملی بر این انتخاب ها موثر هستند.
فضای کلی کتاب این است که انسان ها حق انتخاب های خودشان را دارند و ما در ارتباط با ایشان، جز دادن آگاهی، کار دیگری نمی توانیم بکنیم.
در اوائل کتاب، برای روشن کردن ضرورت بحث تئوری انتخاب، موضوع احساس مالکیت بر افراد و تعصب نسبت به راه و روشی که خود درست می دانیم را مطرح کرده است.
در صفحه 112 می خوانیم:
هر نوع تصویر مبتنی بر تملک، یک فاجعه ی رابطه ای در بر خواهد داشت. چنین تصویری تقریبا همیشه زمینه ساز ناکامی، عصبانیت و تعارض می شود. تصویرهای مبتنی بر مالکیت، گاهی اوقات باعث «قتل» می شوند.
در زندان های آمریکا هزاران مرد و زن وجود دارند که همسر خود را به دلیل عدم تمکین به احساس تملک ایشان کشته اند.
...
اگر افراد می توانستند یاد بگیرند که آنچه برای من خوب است لزومی ندارد برای دیگران خوب باشد، آنگاه دنیای شاد و خوشایندتری می داشتیم.
تئوری انتخاب به ما می آموزد دنیای مطلوب من اساس و شالوده زندگی من است و نه اساس زندگی دیگران. آموختن این درس برای پیروان روانشناسی کنترل بیرونی دشوار است.
ـــــــــــــــــ
عبارت «دنیای مطلوب» در متن کتاب توضیح داده شده است. فرم، قالب بندی و شکلی از دنیا که هر کس برای خود ساخته است. پیروان روانشناسی کنترل بیرونی یعنی کسانی که می گویند: راه درست، همین است که من می گویم. تو باید به آنچه من می گویم عمل کنی. و الا تو را مجبور خواهم کرد.
ــــــــــــــــ
مولانا می گوید:
سخت گیری و تعصب، خامی است
تا جنینی، کار، خون آشامی است
یعنی انسان متعصب، مانند جنین است که غذاهای متنوع نمی خورد. تنها از خونی تغذیه می کند که از یک مجرای معین به او می رسد. باز و گشوده نیست. یکسو نگر و یک جانبه گرا است.
کتاب وضعیت آخر نوشته تامس ای هریس، حدود پنجاه سال پیش منتشر شد اما همچنان جزو کتاب هائی است که به همه علاقمندان رشد و تحول فردی توصیه می شود.
موضوع اصلی کتاب، تحلیل رفتار متقابل است. یعنی این که وقتی من با شما در ارتباط قرار می گیرم، جنبه والد من شما را مخاطب قرار می دهد یا جنبه بالغ یا کودک؟ و این سه جنبه در شما هم هست. آیا من والد شما را مخاطب قرار می دهم یا بالغ یا کودک؟ توصیه می کنم حتما این کتاب را در لیست مطالعات خود قرار دهید.
فصل دوازدهم کتاب به والد، بالغ، کودک و ارزش های اخلاقی پرداخته است. در همین فصل، موضوع تجربه معنوی و دینی هم مطرح شده است.
در صفحه 285 این کتاب چنین می خوانیم:
برای تغییر یک چیز خوب به یک چیز بد یا تبدیل یک نتیجه به یک تعصب خشک فقط مدت یک نسل لازم است. تعصب خشک دشمن حقیقت و انسانیت است. تعصب خشک می گوید:
فکر نکن! (بررسی، پرس و جو، تحلیل و نقد نکن بلکه) از یک شخص کمتر باش!
(این شخص که من باید از او کمتر باشم معمولا افراد تراز اول دین و آئینم هستند) فرضیه هائی که در یک تعصب خشک نهفته است می تواند عقایدی خوب و عاقلانه باشد اما تعصب خشک فی نفسه بد است زیرا خوب و بد را بدون دلیل و بررسی تحکّم می کند.
ـــــــــــــــــــــ
مولانا در مورد ظاهر بینی و قناعت کردن به گزاره های دینی به جای عمیق شدن در دین می گوید:
ذات ایمان نعمت و لوتی است هول
ای قناعت کرده از ایمان به قول
ای کسی که از ایمان، تنها به سخنان زیبا بسنده کرده ای، سفره ایمان نعمت ها و خوردنی های بسیار شگفت انگیز دارد. از پوسته گذر کن به مغز برس
در زندگی همه ما، در روابطی که با دیگران داریم به صورت آشکار و پنهان نزاع و کشمکش هست. همه ما طالب و تشنه آرامش هستیم اما خودمان زا از سوی دیگران در معرض تهدید می بینیم و گویا این دیگران هستند که با حماقت ها، توقع های بی جا و خودخواهی هایشان عرصه را بر ما تنگ می کنند و راهی جز نزاع و درگیری برای ما باقی نمی گذارند.
دیدگاه مولانا این نیست. می گوید آیا منتظر ایستاده ای که دیگران تغییر کنند؟ دیگران تو را تایید کنند و مایه آرامش و رضایت تو را فراهم کنند؟ در این صورت تو همواره بنده و برده شرایط بیرونی خواهی بود.
از برای آن که گویندش زهی
بسته او بر گردن جانش زهی
یعنی برای آن که تحسین دیگران را به سوی خود جلب کند، رشته ای بر گردن خود بسته است و سر آن را به دست دیگران داده است.
راهکار مولانا برای رسیدن به آرامش چیست؟
خودشناسی و به دنبال آن شناخت مسئله.
ما اکنون مسئله را به درستی نمی شناسیم. نمی دانیم که منشأ واقعی اختلاف کجاست. نگاهمان همواره به سمت بیرون و به سمت دیگران است. مولانا می گوید به سوی خود برگرد. وضعیت خودت را بشناس. در این صورت وضعیت واقعی دیگران را هم خواهی شناخت. در آن صورت نزاع از میان برخواهد خواست. چون خودت و دیگران را به صورت کسانی خواهی دید که در یک سفر، دچار سانحه شده اند و به کمک یکدیگر نیاز دارند نه به جنگ با یکدیگر. مولانا در داستان پر مغز «فیل در خانه تاریک» می گوید:
ما چو کشتی ها به هم بر می زنیم
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی؟ نگر در آب آب
آب را آبی است کاو می راندش
روح را روحی است کاو می خواندش
بدن تو، ذهن تو و جنبه دنیائی تو مانند کشتی است که روح، مسافر آن کشتی است. ما در آب روشن (دریای بی رنگ و بوی جهان ارواح) هستیم ولی کشتی های ما به هم برخورد می کند. به این ادراک برس که تو آن کشتی نیستی. ناخدای کشتی هستی. تو صورت های ذهنی ات نیستی. آن آگاهی و ادارک بی حد ومرز هستی که ریشه در عمق هستی دارد. وقتی نگاه تو به خودت اینگونه شد، از این که کشتی تو (صورت های ذهنی تو) مورد اصابت دیگران قرار گیرد احساس مرگ و خسران نخواهی کرد. حتی اگر دیگران به این ادراک نرسیده باشند. تو آزاد شده ای.
ذهن را دیدی؟ در گرداننده ذهن بنگر. روح بیولوژیک را دیدی؟ روح الهی خود را بنگر
وقتی حقیقت تو بر تو آشکار شد، می بینی که دیگران اصلا قادر نیستند به آن حقیقت دست یابند. پس ناگهان از همه نزاع ها رها می شوی. آزاد آزاد.
غزل شماره 322
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهویی برو
در پی من چه می دوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت
نی که تو شیرزاده ای در تن آهویی نهان؟
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی دَوَم گر چه که می دوانمت
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال نی و، گِرد عالم می پرند
دست نی و گو ز میدان می برند
آن فقیری کاو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم، یک رنگ و نفس واحدند
امروز پنجم اردیهشت ماه سال 99 است و فردا اولین روز ماه رمضان امسال.
به رمضان از منظر های مختلفی نگاه شده است.
مولانا رمضان را از آن جهت مبارک می دانست که ما را به تجربه نیستی و عدم نزدیک می کند.
در رمضان از التفات به بیرون می کاهی. پس فرصتی دست می دهد که به دنیای شگفت انگیز درون نزدیک شوی. دنیای درون، همنشینی با روحی است که از روح خداست و روح خدا، به شکل و تعین در نمی آید. پس شبیه ترین چیز به او، فضای خالی است.
در ماه رمضان اندکی خالی تر از ماه های دیگر می شوی تا بلکه در دنیای ذهن نیز فارغ از آشفتگی ها و تفرقه ها شوی و به بیرنگی نزدیک شوی.
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسوی با موسوی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
و در جای دیگر می گوید تا وقتی که خالی نشده ای، نقش تازه بر تو نمودار نخواهد شد. پس همواره طالب نیستی و طهارت باش
هستِ مطلق، کارساز نیستی است
کارگاه هست کن، جز نیست چیست ؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی ؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی ؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر، موضع ناکشته باش
کاغذِ اسپیدِ نابنوشته باش
در پاسخ به دوستی، در مورد خودشناسی، در این اندیشه بودم که مهمترین شرایط خود شناسی چیست؟
قسمت های مختلفی از مثنوی و دیوان شمس در ذهنم تداعی شد. همچنین آیاتی از قرآن.
مولانا به انحاء مختلف ما را تذکار و هشدار داده است که نمی شود بنای فعلی پابرجا باشد و توقع داشته باشی یک بنای رفیع دیگر (یا چیزی دیگر) در جای آن ببینی. بنای فعلی باید تخریب شود.
در داستان طوطی و بازرگان می گوید مردن است که تو را نجات می دهد. این مردن، مردن جسمانی نیست. مردن از چیزی است که توئیِ تو، از آن چیز ساخته شده است. تو چه هستی؟ خودت را چه می دانی؟ فرض کنیم کاغذی به دست تو بدهند و بگویند خودت را توصیف و تعریف کن. چه چیزی می نویسی؟ مثلا می نویسی کامران کمیلی پور هستم فرزند ناصر و فاطمه، مهندس برق، فوق لیسانس فلان رشته، دارای همسر و فرزند و خانه و ماشین و فلان و فلان، تندخو یا آرام، سخاوتمند یا خسیس، قوی یا ضعیف، مسئولیت پذیر یا لاابالی و بسیاری از صفات مثبت و مننفی دیگر. مردن یعنی این که آمادگی این را داشته باشی که از همه این صفات بمیری. از وجهه و آبرویت بمیری. از این که مورد اهانت یا بی مهری یا بی اعتنائی واقع شوی ابائی نداشته باشی. مثل یک موجود نامرئی که دیگران اصلا او را نمی بینند و به حساب نمی آورند.
شما گاهی اوقات از وزیدن باد روی صورتتان احساس خوبی دارید و می گوئید بَه! چه باد خوبی! گاهی اوقات هم از وزیدن باد سرد در رنج هستید و می گوئید اَه! چه هوای سردی! خیلی وقت ها هم اصلا متوجه باد نیستید و آن را به حساب نمی آورید. گویا اصلا وجود ندارد. هیچ کدام از این حالت های احساسی شما روی باد تاثیر ندارد. او فارغ از همه این قضاوت ها است. گرچه باد، زندگی بخش به همه موجودات زنده است ولی از این که دیده نشود و به حساب نیاید، خم به ابرو نمی آورد. او فقط هست. ذهنی ندارد که بخواهد مرکزی در آن تشکیل شود به نام «من» بعد مثلا باد شرقی، خودش را باد شرقی بنامد و باد شمالی هم خودش را باد شمالی بنامد و بعد درگیر مقایسه و رقابت شوند و جنگ و نزاع. چون ذهنی ندارد، منی هم درکار نیست و تفرقه ای هم نیست و همه بادها با هم یکی هستند.
همچو آن یک نور خورشید سما / صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیک یک باشد همه انوارشان / چون که برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه ها را قاعده / مومنان مانند نفس واحده
چون نماند خانه ها را قاعده، یعنی خانه ها خراب شوند و آنجا به یک زمین مسطح بدل شود. درآن صورت چند نور نخواهد بود. یک نور است که قبلا به خاطر وجود خانه ها به صورت چند نور دیده می شد.
وقتی که مولانا می گوید «برو بمیر» یعنی این خانه های ذهنی را ویران کن. چیزی که تو را از دیگران و جهان جدا می کند، یک توهم است. این توهم را بشناس. توهم فقط با شناخت از بین می رود. آن هم به صورت ناگهانی نه به صورت ذره ذره. شما اگر در معرض تهدید یک جانور وحشی مثل پلنگ باشید و چاره ای جز کشتن او نباشد، شاید اول یک ضربه به او بزنید که بیفتد بعد ضربات بعدی را. تا جائی که بمیرد. ولی اگر آن پلنگ، یک پلنگ سایه ای باشد چه؟ پلنگ سایه ای، با ضربه زدن نمی میرد. هزار تا تیر هم شلیک کنید نمی میرد. چون اصلا پلنگی در کار نیست. یک تصویر است. یک سایه است یک توهم و گمان است. اما به محض این که دانستید این پلنگ مقابل شما، اصلا پلنگ واقعی نیست بلکه یک تصویر خیالی است، بدون هیچ زحمتی، خود به خود از میان می رود. منیت یا هویت ما نیز چنین است. یک توهم و سایه است. خودشناسی تدریجی نیست. ناگهانی است. شاید مقدمات آن تدریجی باشد. ولی برافتادن آن توهم، ناگهان رخ می دهد.
منبسط بودیم و یک گوهر همه / بی سر و بی پا بُدیم، آن سر همه
یک گهر بودیم، همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی، همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره / شد عدد، چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید، از منجنیق / تا رود فرق از میان این فریق
وجود واقعی من، بخشی جدائی ناپذیر از کل بیکران است. مثل درخت که از جنگل جدا نیست. مثل ببر و پروانه که از طبیعت جدا نیستند. ولی آنچه مرا از دیگران متمایز می کند و در من این توقع به وجود می آید که باید ویژه باشم، خاص باشم، مورد توجه و احترام باشم و ... این یک توهم است. این ساخته ذهن بشر است. ساخته ذهن من و پدر و مادر و اطرافیانم. ما آدم ها همه با هم دست به ساختن یک زندان بسیار بزرگ به نام هویت فردی و هویت جمعی زده ایم و در همان زندان داریم زاد و ولد می کنیم و همه فزرندان آدم هم، زندان زاده و برده زاده اند. وقتی عمق فاجعه را درک کنی و کارد او به استخوانت برسد، از او رها خواهی شد. مانند آن طوطی، خواهی مرد و آزاد خواهی شد.
دست گیر از دست ما، ما را بخر / پرده را بردار و پرده ی ما مَدَر
باز خر ما را از این نفس پلید / کاردش تا استخوان ما رسید
تو نگران این هستی که احترام لازم را به تو نگذارند. این «من» که باید محترم باشد کیست؟ اگر خدا، جهان هستی، جهان آفرینش و هر اسمی که روی کلیت جهان می گذاری بخواهد که از طریق «مورد اهانت واقع شدن» پی به حقیقت خودت ببری، باز هم در مقابل او ایستادگی می کنی؟ اندکی با خودت خلوت کن. وقتی که مورد اهانت قرار می گیری، دقیقا چه اتفاقی می افتد؟ یک سایه، یک توهم، یک فکر، در ذهن دیگران بود به این صورت که مثلا «کامران، چشم و دل پاک است» الان یک فکر دیگر در ذهن دیگران شکل گرفت به این صورت که «کامران، آدم الدنگ و مزخرفی است» یک سایه رفت و سایه دیگر جای آن را گرفت. آن وقت که می گفتند چشم و دل پاک، حقیقت مرا توصیف نمی کردند و الان هم که می گویند الدنگ و مزخرف، حقیقت مرا توصیف نمی کنند.
وجود حقیقی من بی شکل و بی رنگ و بو است و ریشه در بی شکلی جهان دارد. چه توصیف و کلمه ای می خواهد بی شکل را توصیف کند؟
مولانا می گوید:
ای تو در پیکار، خود را باخته / دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آئی بیستی / که منم این، والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق / در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی / که خوش و زیبا و سر مست خودی
در این ابیات به خوبی مطلب را بیان کرده است. می گوید تو خودت را چه چیزی می دانی؟ آن تصویری که در ذهن دیگران شکل گرفته است؟ در این صورت وقتی از مردم جدا می افتی، در غم و اضطراب فرو می روی. ولی تو حقیقتا یک موجود بی نهایت هستی. هر جور خودت را توصیف کنی، آن توصیف نادرست است. به هر شکل و صورتی که بیایی بایستی و بگوئی من این هستم، این توصیف ناقص است. تو آن نیستی. تو این توصیف محدود نیستی. تو آن یگانه ای هستی که در بی شکلی و عدم ریشه دارد. پس قابل توصیف نیستی.
وقتی خودت را آن قالب محدودی که در ذهن دیگران شکل گرفته است ندانی بلکه بخشی جدائی ناپذیر از دریای بیکران هستی بدانی، دیگر تعریف و توصیف ها، چه مثبت و چه منفی، برایت بی معنی خواهد شد. هر کس تو را توصیف کند، در همان لحظه این حضور را داری که متوجه باشی که این شخص، دارد تصویر ذهنی خود را توصیف می کند نه حقیقت مرا. چون حقیقت من اصلا به شکل در نمی آید و در قالب کلمات نمی گنجد.
ما در طول سال ها عادت کرده ایم که خود را چیزی بدانیم. قد بلند یا کوتاه، چاق یا لاغر، اداری یا بازاری، مسلمان یا دینی دیگر، ایرانی یا ملیتی دیگر، اینها همه اسم ها و توصیف هائی است صرفا برای این که ما همدیگر را بشنایم و بتوانیم در کنار هم زندگی کنیم. در قرآن آمده است:
إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ (آیه 23 سوره نجم) این ها، چیزی نیست جز اسامی که شما و پدرانتان نهاده اید. خداوند در آنها واقعیتی ننهاده است که بتوانند تاثیر گذاری داشته باشند.
وقتی می گوئیم فلان کس مهندس است، یعنی در زمینه فنی مهارت دارد. وقتی می گوئیم دکتر است، یعنی تا مقطع دکترا درس خوانده است. اما ما از این کلمات این گونه استفاده نمی کنیم. بلکه دکتر و مهندس را بکار می بریم و قصدمان ترفیع آن شخص است و در مقابل، دستفروش و بیکار را به کار می بریم و قصدمان تحقیر آن فرد است. مولانا می گوید اصولا رفعت و حقارت، ساخته ذهن هستند. واقعی نیستند. حاصل مقایسه هستند. وقتی ذهن مقایسه گر وجود نداشته باشد، رفعت و حقارتی در کار نیست. حال که این موجود پلید این مقایسه را خودت ساخته ای و به جان خودت انداخته ای، خودت هم او را از بین ببر. این ساخته توست نه ساخته خدا. پس خودت باید آن را از بین ببری. از بین بردن آن فقط با «نگاه» و «توجه» ممکن است. امر توهمی را با چه ابزاری می خواهی از بین ببری جز با نور آگاهی؟
باران یک واقعیت است. ولی باران باطراوت، از تراوشات ذهن توست. برف، یک واقعیت است. ولی برف سنگین، برف ویرانگر و ... از تراوشات ذهنی انسان هاست. قبل از ظهور بشر بر روی کره زمین هم بارن و برف می بارید و باد می وزید و آفتاب می تابید. آیا آن موقع هم بعضی باران ها با طراوت بودند و بعضی نه؟ بعضی برف ها ویرانگر بودند و بعضی نه؟ بعضی آفتاب ها سوزان بودند و بعضی نه؟ اینها اسامی و صفاتی هست که ما آدم ها گذاشته ایم. تا وقتی که از این اسامی و صفات برای شناسائی خودمان و جهان استفاده می کنیم، مانع درک حقیقت نیستند ولی وقتی از این اسامی برای ساختن هویت در خودمان اسفاده می کنیم، رهزن می شوند.
تو فقط هستی. مثل باران که هست. صفات تو، انعکاس وجود تو در ذهن دیگران است. آیا اگر دیگران بروند و کسان دیگری بیایند و برداشت دیگری از تو داشته باشند، تو حقیقتا عوض شده ای؟
اگر خودت را آن وجودی بدانی که ریشه در دنیای بی شکل و بیکران دارد و از آن جدا نیست، اصلا مدح و ذم ها را به خودت نمی گیری. مثل کوهی که پرنده ای روی آن فضله بیندازد یا دریائی که سگی در آن ادرار کند. ولی وقتی خود را آن موجود محدود می بینی (پدر، مادر، فرزند، شهروند، متدین، ایرانی و هر برچسب دیگری) در آن صورت وقتی کسی آن اسم و صفت را زیر سوال می برد، گویا تو را در معرض خطر و تهدید قرار داده است. مثلا اگر بگویند: کامران! خیلی بی غیرت شده ای، من «با غیرت» احساس تهدید می کند. اگر بگویند پدر خوبی برای فرزندانت نیستی، من «پدر خوب و وظیفه شناس» احساس تهدید می کند. اگر بگویند کافر شده ای، من «دیندار» احساس تهدید می کند.
و این گونه می شود که روز و شب کار تو این می شود که از این عناوین و برچسب ها محافظت و مواظبت کنی و چیزی از صفای باطن برایت نمی ماند.
جان همه روز از لگد کوب خیال / وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا می ماندش نی لطف و فر / نی به سوی آسمان راه سفر
یا در جای دیگر می گوید این تلاش ما برای حفظ هویت و شخصیت، چنان ما را تیره و سخت کرده است که حتی از سنگ هم سخت تر شده ایم. از کوه ها چشمه هائی روان می شود از ما نه.
جان پذیرفت و خِرَد، اجزای کوه / ما کم از سنگیم، آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان می شود / نه بدن از سبز پوشان می شود
نه صدای بانگ مشتاقی در او / نه صفای جرعه ی ساقی در او
کو حمیت؟ تا ز تیشه و ز کلند / این چنین کُه را به کلی بر کنند
بو که بر اجزای او تابد مهی / بو که در وی تاب مه یابد رهی
از چه چیزی می خواهی محافظت کنی؟ چه چیزی را می خواهی حفظ کنی؟ وقتی «تغییر» ذات و جوهر جهانِ «شکل و صورت» است، چه چیزی را می خواهی پا بر جا نگه داری؟ خودت را به حفظ الهی بسپار. برقص. همین و بس. همنوا با رقص هستی برقص.
با اینچنینی این لحظه هماهنگ و همنوا باش. اگر تو را ستودند، صورت ذهنی خود را ستوده اند و اگر تو را خوار و مفتضح کردند، باز هم صورت ذهنی خود را خوار و مفتضح کرده اند. تو در صورت نمی گنجی. خودت را آنجائی ببین که تا کنون نبوده ای. سمت پنهان کوه یخ را ببین. عمق بیکران دریا را ببین. عمق تاریک کهکشان را ببین. به کله کوه یخ قناعت نکن. به دیدن امواج قناعت نکن. از ستاره بگذر ورای ستاره را ببین. تو آن عمق بی انتها هستی.
شرط آن، آن است که بتوانی از آنچه اکنون هستی و خود را آن می پنداری بگذری. عبور کنی. حتی به پشت سر نیز نگاهی نیندازی.
وقتی برایت مهم است که غیبتت را نکنند، به تو اهانت نکنند، تو را آدم ناروائی نپندارند، وجهه و اعتبار تو در نزد دیگران محفوظ بماند، هنوز آماده عبور از خویشتن نشده ای. خود شناسی، عبور از خویشتن است. تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز