
عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سَبَقشان روی اوست
شمس تبریزی معلم مولانا بود اما نه معلمی که به او چیزی بیاموزد. مولانا سرآمد عالمان زمان خود بود و طلبه های بسیاری در مجلس او گرد می آمدند تا از او بیاموزند. اما شمس تبریزی رسالت خود می دانست که این معلم دانا را از تخت غرور دانائی به زیر کشد و با کشتن غرورش، او را به بینائی برساند.
مولانا در غزل 2498 می گوید:
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه ی مرشد
بدرّان بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
می گوید معلم عشق به پیش من آمد و گفت اگر می خواهی از دانائی به بینائی برسی، اگر می خواهی از دنیای ذهن به دنیای عین بیائی، اگر می خواهی از شنیدن به چشیدن برسی، در مقابل تیغ من تسلیم باش. از بند هستیِ ذهن ساخته، از بند توهم و گمان به در آ.
گویا می گوید همه معلمان من، قبل از شمس تبریزی، مرا روز به روز داناتر کردند. اما شمس تبریزی آمد و مرا از بند هستی رهانید و از دانائی به بینائی رساند.
کاری که شمس با مولانا کرد، تعلیم علوم جدید به او نبود. بلکه خالی کردن او بود از آنچه درون او را پر کرده بود و به او هویت و شخصیت داده بود.
شمس تبریزی، معلمی بود که پاک کردن و پاک شدن را به مولانا آموخت.
شمس تبریزی به روحم چنگ زد
لاجرم در عشق گشتم ارغنون
در این سایت تلاش ما بر آن است که موانع بینائی و بیداری و راه های زودن این موانع را بشناسیم.
در بین پست های ارسالی، این پست یکی از پست های خیلی مهم است. چرا که زیر بنای بسیار از مباحث بعدی ماست.
تا وقتی که نتوانیم امر واقعی و امر ذهنی را از هم تفکیک کنیم، بدون تعارف، در دنیای کوران هستیم و داریم کورمال کورمال راه می رویم. فرقی نمی کند ثروت ما چه میزان باشد یا تا چه حد مشهور باشیم. کوریم چون قدرت تفکیک امر واقعی از امر ذهنی را نداریم.
امر واقعی، چیزی است که نوع نگاه ما، تصمیم های ما و برداشت های ما دخالتی در آن ندارد. ساخته واقعیت است نه ساخته ذهن آدمیان. مثلا وقتی که خانم خانه میزان نمک غذا را از حد معینی فراتر برده است، غذا شور شده است. شوری غذا، یک امر واقعی است. چون نوع نگاه من به این واقعه، میزان نمک را کمتر یا بیشتر نمی کند. یا وقتی گلدان ها آب می خواهند، آب واقعی نیاز دارند نه اسم آب یا تصور آب اما زمانی که عمه ات تو را به جشن تولد فرزندش دعوت نمی کند و تو خیال می کنی به تو بی احترامی یا بی توجهی شده است، کلمات بی احترامی یا بی توجهی، ساخته ذهن هستند. واقعی نیستند. نه از آن رو که ممکن است عمه خانم فراموش کرده یا دلیل دیگری برای دعوت نکردن تو داشته است. بلکه حتی اگر واقعا می خواسته به تو بی توجهی کند، باز هم احساسی که در تو به وجود می آید، یک امر ذهنی است نه یک امر واقعی.
اگر عمه خانم تو را دعوت نکند و تو متوجه نشوی که اصلا جشن تولدی بوده است، هیچ احساسی نخواهی داشت. در حالی که اگر همسرت به تو نگوید غذا شور شده است، باز هم وقتی بخوری، شوری آن را متوجه می شوی. مستقیما حس می کنی.
اگر عمه جان تو را دعوت نکند و باخبر شوی که جشن تولدی بوده است اما خودت آن را نادیده بگیری و بگوئی اصلا مهم نیست، باز هم این قضیه، برای تو بی اثر می شود.
اما در باره چیزی مثل شوری غذا یا آب ندادن به گلدان گل، اهمیت ندادن تو و نادیده گرفتن آن، تغییری ایجاد نمی کند. غذا همچنان شور است و گلدان ها همچنان نیازمند آب
به خودمان و زندگی هایمان نگاه کنیم. چند درصد مسائل ما ذهنی است و چند درصد واقعی؟
اگر کسی در خرید یک کالا پنجاه تومان تخفیف از شما بگیرد، ناراحت نمی شوید. ولی اگر تخفیف نگیرد و در عوض پول تقلبی به شما بدهد، بسیار ناراحت می شوید. چرا؟ چون احساس می کنید شما را احمق فرض کرده و فریب داده است. گرچه از نظر ریالی، این دو عین هم هستند. پنجاه تومان کمتر، یک امر واقعی است. ولی «غلط کرد که مرا فریب داد» یک امر ذهنی است.
چقدر از گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما، عریانی و بی خانه بودن یا درد جسمانی در رنج هستیم؟ و چقدر از بی احترامی، بی توجهی، نادیده گرفته شدن، احساس اهانت، مورد غیبت واقع شدن و امثال اینها؟
شاید اذعان کنید که بیش از نود درصد مسائل ما ذهنی هستند نه واقعی.
تا وقتی که چنین باشد، جهان هستی چهره واقعی خود را به ما نشان نمی دهد.
دقت کنیم. تمرین حضور و توجه کنیم و امر ذهنی را از امر واقعی تفکیک کنیم.
دوست عزیزی پرسیده اند در قرآن آمده است که خدا گفت من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. اما چند آیه بعد گفته است ای آدم! تو و همسرت در بهشت سکنی گزینید. گویا خدا خودش می دانسته که اینها می روند و به آن درخت ممنوعه دست می زنند و از بهشت رانده می شوند و زمینی می شوند. حال اگر آدم و حوا به آن درخت دست نمی زدند و آن میوه را نمی خوردند، چگونه ممکن بود زمینی شوند و خلیفه خدا بر زمین؟
سوالاتی از این دست ممکن است در ذهن سایر دوستان باشد. آیا این که گفته شده آدم از گل آفریده شده، دقیقا گل رس بوده است؟ ارتباط داستان خلقت آدم و حوا با فرگشت یا تکامل چگونه است؟ سخن علم را بپذیریم یا سخن کتاب آسمانی را؟ و برخی سوالات دیگر
مهمترین نکته در این باره آن است که بدانیم داستان آفرینش انسان آن گونه که قرآن نقل کرده است، یک فکت تاریخی نیست. به این معنا که در روزی از روزهای فلان سال؛ آدم و حوا آفریده شدند و پس از رخ دادن داستان درخت ممنوعه، به زمین آمدند. به طوری که ما بتوانیم سوال کنیم این قضیه چند سال پیش رخ داد و در کدام منطقه از کره زمین؟
این داستان، یک داستان سملیک است. به این معنا که آدم و حوا در آن، نشانه افراد بشر هستند. درخت یا میوه ممنوعه، خودآگاهی است و بهشت، زیستن در فضای بیخودی.
هر فرد انسان که به دنیا می آید، آدم است (یا حوا) بدن او از گل ساخته شده است چون عناصر تشکیل دهنده بدن او، همان است که در خاک زمین وجود دارد. به دنیا آمدن آدم ها نسل اندر نسل، هم می تواند با تکامل سازگاری داشته باشد هم با قرآن. اگر داستان آدم و حوا در قرآن سمبلیک نباشد و به آن، به عنوان یک فکت تاریخی نگاه کنیم، مشکلات غیر قابل حل بسیاری خواهد داشت. اما وقتی آن را به صورت سمبلیک می بینیم و تک تک آدمیان که در جای جای جهان به دنیا آمده اند یا می آیند را مشمول آن بدانیم، تعارضی با فرگشت و سایر فرضیه های علمی زیست شناسی نخواهد داشت.
خودآگاهی که در بالا از آن صحبت شد، نه به معنای هوشیاری بلکه به معنی هویت و شخصیت داشتن است. انسان وقتی که به دنیا می آید، هویت و شخصیت ندارد. پس در بهشت به سر می برد. در زمین زندگی می کند اما حجاب هویت و شخصیت، او را از اتصال به کل، اتصال به حیات بی انتها، باز نمی دارد. مثلا یک بچه سه ساله است، در گوشه ای از این دنیا. ولی گویا به کل کائنات متصل است. چون هنوز «خود» نشده است. «ناخود» است. خودش را با چیزی تعریف نمی کند (مثل: من ایرانی هستم، مسلمانم، مهندسم، بچه فلان کس هستم، ثروتمند هستم و مانند اینها) هست ولی گویا نیست. هنوز خود نشده است. هنوز به خودآگاهی نرسیده است.
اما در اثر تربیت! اندک اندک حجاب های ذهنی بر دل و دیده او می نشیند و شروع می کند به دیدن خود و کسب هویت و شخصیت. هر چه با هویت تر و با شخصیت تر بشود، از اصل خود بیشتر فاصله گرفته است و بیشتر از بهشت، بیرون آمده است. تا جائی که کاملا «من» می شود. کاملا خودآگاه می شود. آن موقع است که کاملا زمینی شده است. مسیر انا لله را طی کرده است.
حال نوبت آن است که مسیر انا الیه راجعون را طی کند. یعنی مجددا از خود تهی شود و به بیکرانگی هستی متصل شود و بهشت پس از زندگی زمینی را تجربه کند. کلمه «بیخودی» که در بالا آمد، یعنی از خود بیخود شدن، از خود تهی شدن.
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایه ی همای بیخودی
بیخودی، یکی از کلمات پر تکرار در زبان مولانا است. هویت مند بودن و اسیر شخصیت و عنوان بودن، نقطه مقابل بیخودی است. تا وقتی که با خود هستی، به عناوین و اسم هایت چسبیده ای، جهان، چهره واقعی و ملکوتی خودش را به تو نشان نمی دهد. سبک شو. عنوان ها را بریز. تو بدون آن ها هم هستی. اما یک هستی بی رنگ بهشتی.
داستان آدم و حوا، داستان هر روز من و تو و فرزندان ماست. جائی در تاریخ دور دست دنبال آن نگرد.
مولوی در اوائل مثنوی می گوید حال پخته در نیابد هیچ خام / پس سخن کوتاه باید والسلام
خوشوقتیم که این توصیه را به صورت مطلق بیان نکرده است وگرنه همان اوائل مثنوی به انتها می رسید.
خام ها چه کسانی هستند؟
از چند جنبه می توان به این سوال پاسخ داد.
یک جنبه آن این است که برخی افراد گمان می کنند مردم، یا این گونه اند یا آن گونه و دسته سوم را نمی بینند. اینها هنوز به پختگی و بلوغ نرسیده اند.
مثلا دو فرزند یک خانواده وقتی با هم اختلاف و نزاعی پیدا می کنند، هر کدام خود را برحق می داند و دیگری را مقصر. در ذهن خود تجسم می کند که وقتی بابا آمد و قضیه را به او گفتم، حتما طرف مرا خواهد گرفت. آن دیگری هم ممکن است همین طور فکر کند. اما وقتی پدر خانواده می آید و شرح ماوقع را می شنود، نه طرف این را می گیرد و نه طرف آن را. به هر دو توصیه هائی می کند که بتوانند بالغانه تر مشکلات بعدی را حل کنند.
آن دو فرزند خام هستند. در آن صحنه، نمی توانند تصور کنند که جایگاه و منظری هم هست که در آن هم من محق هستم هم برادرم. گمان می کنند فقط جا برای یکی از این دو تا هست. پدر هم الزاما طرف یکی از ما را خواهد گرفت. اما پدر، از یک افق بالاتر به قضیه نگاه می کند. پدر، نه به سمت الف مجرا تعلق دارد نه به سمت ب، بلکه به جائی تعلق دارد که هم الف و هم ب را پوشش می دهد. یعنی جایگاه پدرانه.
در انجیل آمده است: فرزند گمشده! به خانه پدر باز گرد.
خانه پدر جائی است که من و تو را زیر یک چتر گرد می آورد. حتی اگر ظاهرا به دو دیدگاه مختلف تعلق داشته باشیم و دشمن هم باشیم. تا وقتی که نتوانی از جایگاه پدرانه به داستان تفرقه ها نگاه کنی، هنوز خامی.
ما چه می دانیم؟ شاید منجی آخر الزمان، زمین را خانه پدری کند و همه را گرد هم آورد. چرا گمان می کنیم او متعلق به ماست و حتما به تایید ما برخواهد خواست و دشمن ما را تار و مار خواهد کرد؟
کتاب فوق العاده خواندنی «تئوری انتخاب» نوشته ویلیام گلسر و ترجمه دکتر علی صاحبی به این موضوع مهم می پردازد که انتخاب های آدمیان چگونه شکل می گیرد و چه عواملی بر این انتخاب ها موثر هستند.
فضای کلی کتاب این است که انسان ها حق انتخاب های خودشان را دارند و ما در ارتباط با ایشان، جز دادن آگاهی، کار دیگری نمی توانیم بکنیم.
در اوائل کتاب، برای روشن کردن ضرورت بحث تئوری انتخاب، موضوع احساس مالکیت بر افراد و تعصب نسبت به راه و روشی که خود درست می دانیم را مطرح کرده است.
در صفحه 112 می خوانیم:
هر نوع تصویر مبتنی بر تملک، یک فاجعه ی رابطه ای در بر خواهد داشت. چنین تصویری تقریبا همیشه زمینه ساز ناکامی، عصبانیت و تعارض می شود. تصویرهای مبتنی بر مالکیت، گاهی اوقات باعث «قتل» می شوند.
در زندان های آمریکا هزاران مرد و زن وجود دارند که همسر خود را به دلیل عدم تمکین به احساس تملک ایشان کشته اند.
...
اگر افراد می توانستند یاد بگیرند که آنچه برای من خوب است لزومی ندارد برای دیگران خوب باشد، آنگاه دنیای شاد و خوشایندتری می داشتیم.
تئوری انتخاب به ما می آموزد دنیای مطلوب من اساس و شالوده زندگی من است و نه اساس زندگی دیگران. آموختن این درس برای پیروان روانشناسی کنترل بیرونی دشوار است.
ـــــــــــــــــ
عبارت «دنیای مطلوب» در متن کتاب توضیح داده شده است. فرم، قالب بندی و شکلی از دنیا که هر کس برای خود ساخته است. پیروان روانشناسی کنترل بیرونی یعنی کسانی که می گویند: راه درست، همین است که من می گویم. تو باید به آنچه من می گویم عمل کنی. و الا تو را مجبور خواهم کرد.
ــــــــــــــــ
مولانا می گوید:
سخت گیری و تعصب، خامی است
تا جنینی، کار، خون آشامی است
یعنی انسان متعصب، مانند جنین است که غذاهای متنوع نمی خورد. تنها از خونی تغذیه می کند که از یک مجرای معین به او می رسد. باز و گشوده نیست. یکسو نگر و یک جانبه گرا است.
کتاب وضعیت آخر نوشته تامس ای هریس، حدود پنجاه سال پیش منتشر شد اما همچنان جزو کتاب هائی است که به همه علاقمندان رشد و تحول فردی توصیه می شود.
موضوع اصلی کتاب، تحلیل رفتار متقابل است. یعنی این که وقتی من با شما در ارتباط قرار می گیرم، جنبه والد من شما را مخاطب قرار می دهد یا جنبه بالغ یا کودک؟ و این سه جنبه در شما هم هست. آیا من والد شما را مخاطب قرار می دهم یا بالغ یا کودک؟ توصیه می کنم حتما این کتاب را در لیست مطالعات خود قرار دهید.
فصل دوازدهم کتاب به والد، بالغ، کودک و ارزش های اخلاقی پرداخته است. در همین فصل، موضوع تجربه معنوی و دینی هم مطرح شده است.
در صفحه 285 این کتاب چنین می خوانیم:
برای تغییر یک چیز خوب به یک چیز بد یا تبدیل یک نتیجه به یک تعصب خشک فقط مدت یک نسل لازم است. تعصب خشک دشمن حقیقت و انسانیت است. تعصب خشک می گوید:
فکر نکن! (بررسی، پرس و جو، تحلیل و نقد نکن بلکه) از یک شخص کمتر باش!
(این شخص که من باید از او کمتر باشم معمولا افراد تراز اول دین و آئینم هستند) فرضیه هائی که در یک تعصب خشک نهفته است می تواند عقایدی خوب و عاقلانه باشد اما تعصب خشک فی نفسه بد است زیرا خوب و بد را بدون دلیل و بررسی تحکّم می کند.
ـــــــــــــــــــــ
مولانا در مورد ظاهر بینی و قناعت کردن به گزاره های دینی به جای عمیق شدن در دین می گوید:
ذات ایمان نعمت و لوتی است هول
ای قناعت کرده از ایمان به قول
ای کسی که از ایمان، تنها به سخنان زیبا بسنده کرده ای، سفره ایمان نعمت ها و خوردنی های بسیار شگفت انگیز دارد. از پوسته گذر کن به مغز برس
در زندگی همه ما، در روابطی که با دیگران داریم به صورت آشکار و پنهان نزاع و کشمکش هست. همه ما طالب و تشنه آرامش هستیم اما خودمان زا از سوی دیگران در معرض تهدید می بینیم و گویا این دیگران هستند که با حماقت ها، توقع های بی جا و خودخواهی هایشان عرصه را بر ما تنگ می کنند و راهی جز نزاع و درگیری برای ما باقی نمی گذارند.
دیدگاه مولانا این نیست. می گوید آیا منتظر ایستاده ای که دیگران تغییر کنند؟ دیگران تو را تایید کنند و مایه آرامش و رضایت تو را فراهم کنند؟ در این صورت تو همواره بنده و برده شرایط بیرونی خواهی بود.
از برای آن که گویندش زهی
بسته او بر گردن جانش زهی
یعنی برای آن که تحسین دیگران را به سوی خود جلب کند، رشته ای بر گردن خود بسته است و سر آن را به دست دیگران داده است.
راهکار مولانا برای رسیدن به آرامش چیست؟
خودشناسی و به دنبال آن شناخت مسئله.
ما اکنون مسئله را به درستی نمی شناسیم. نمی دانیم که منشأ واقعی اختلاف کجاست. نگاهمان همواره به سمت بیرون و به سمت دیگران است. مولانا می گوید به سوی خود برگرد. وضعیت خودت را بشناس. در این صورت وضعیت واقعی دیگران را هم خواهی شناخت. در آن صورت نزاع از میان برخواهد خواست. چون خودت و دیگران را به صورت کسانی خواهی دید که در یک سفر، دچار سانحه شده اند و به کمک یکدیگر نیاز دارند نه به جنگ با یکدیگر. مولانا در داستان پر مغز «فیل در خانه تاریک» می گوید:
ما چو کشتی ها به هم بر می زنیم
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی؟ نگر در آب آب
آب را آبی است کاو می راندش
روح را روحی است کاو می خواندش
بدن تو، ذهن تو و جنبه دنیائی تو مانند کشتی است که روح، مسافر آن کشتی است. ما در آب روشن (دریای بی رنگ و بوی جهان ارواح) هستیم ولی کشتی های ما به هم برخورد می کند. به این ادراک برس که تو آن کشتی نیستی. ناخدای کشتی هستی. تو صورت های ذهنی ات نیستی. آن آگاهی و ادارک بی حد ومرز هستی که ریشه در عمق هستی دارد. وقتی نگاه تو به خودت اینگونه شد، از این که کشتی تو (صورت های ذهنی تو) مورد اصابت دیگران قرار گیرد احساس مرگ و خسران نخواهی کرد. حتی اگر دیگران به این ادراک نرسیده باشند. تو آزاد شده ای.
ذهن را دیدی؟ در گرداننده ذهن بنگر. روح بیولوژیک را دیدی؟ روح الهی خود را بنگر
وقتی حقیقت تو بر تو آشکار شد، می بینی که دیگران اصلا قادر نیستند به آن حقیقت دست یابند. پس ناگهان از همه نزاع ها رها می شوی. آزاد آزاد.
غزل شماره 322
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهویی برو
در پی من چه می دوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزل است
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت
نی که تو شیرزاده ای در تن آهویی نهان؟
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی دَوَم گر چه که می دوانمت
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال نی و، گِرد عالم می پرند
دست نی و گو ز میدان می برند
آن فقیری کاو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم، یک رنگ و نفس واحدند
امروز پنجم اردیهشت ماه سال 99 است و فردا اولین روز ماه رمضان امسال.
به رمضان از منظر های مختلفی نگاه شده است.
مولانا رمضان را از آن جهت مبارک می دانست که ما را به تجربه نیستی و عدم نزدیک می کند.
در رمضان از التفات به بیرون می کاهی. پس فرصتی دست می دهد که به دنیای شگفت انگیز درون نزدیک شوی. دنیای درون، همنشینی با روحی است که از روح خداست و روح خدا، به شکل و تعین در نمی آید. پس شبیه ترین چیز به او، فضای خالی است.
در ماه رمضان اندکی خالی تر از ماه های دیگر می شوی تا بلکه در دنیای ذهن نیز فارغ از آشفتگی ها و تفرقه ها شوی و به بیرنگی نزدیک شوی.
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسوی با موسوی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
و در جای دیگر می گوید تا وقتی که خالی نشده ای، نقش تازه بر تو نمودار نخواهد شد. پس همواره طالب نیستی و طهارت باش
هستِ مطلق، کارساز نیستی است
کارگاه هست کن، جز نیست چیست ؟
بر نوشته هیچ بنویسد کسی ؟
یا نهاله کارد اندر مغرسی ؟
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست
تو برادر، موضع ناکشته باش
کاغذِ اسپیدِ نابنوشته باش