
در پاسخ به دوستی، در مورد خودشناسی، در این اندیشه بودم که مهمترین شرایط خود شناسی چیست؟
قسمت های مختلفی از مثنوی و دیوان شمس در ذهنم تداعی شد. همچنین آیاتی از قرآن.
مولانا به انحاء مختلف ما را تذکار و هشدار داده است که نمی شود بنای فعلی پابرجا باشد و توقع داشته باشی یک بنای رفیع دیگر (یا چیزی دیگر) در جای آن ببینی. بنای فعلی باید تخریب شود.
در داستان طوطی و بازرگان می گوید مردن است که تو را نجات می دهد. این مردن، مردن جسمانی نیست. مردن از چیزی است که توئیِ تو، از آن چیز ساخته شده است. تو چه هستی؟ خودت را چه می دانی؟ فرض کنیم کاغذی به دست تو بدهند و بگویند خودت را توصیف و تعریف کن. چه چیزی می نویسی؟ مثلا می نویسی کامران کمیلی پور هستم فرزند ناصر و فاطمه، مهندس برق، فوق لیسانس فلان رشته، دارای همسر و فرزند و خانه و ماشین و فلان و فلان، تندخو یا آرام، سخاوتمند یا خسیس، قوی یا ضعیف، مسئولیت پذیر یا لاابالی و بسیاری از صفات مثبت و مننفی دیگر. مردن یعنی این که آمادگی این را داشته باشی که از همه این صفات بمیری. از وجهه و آبرویت بمیری. از این که مورد اهانت یا بی مهری یا بی اعتنائی واقع شوی ابائی نداشته باشی. مثل یک موجود نامرئی که دیگران اصلا او را نمی بینند و به حساب نمی آورند.
شما گاهی اوقات از وزیدن باد روی صورتتان احساس خوبی دارید و می گوئید بَه! چه باد خوبی! گاهی اوقات هم از وزیدن باد سرد در رنج هستید و می گوئید اَه! چه هوای سردی! خیلی وقت ها هم اصلا متوجه باد نیستید و آن را به حساب نمی آورید. گویا اصلا وجود ندارد. هیچ کدام از این حالت های احساسی شما روی باد تاثیر ندارد. او فارغ از همه این قضاوت ها است. گرچه باد، زندگی بخش به همه موجودات زنده است ولی از این که دیده نشود و به حساب نیاید، خم به ابرو نمی آورد. او فقط هست. ذهنی ندارد که بخواهد مرکزی در آن تشکیل شود به نام «من» بعد مثلا باد شرقی، خودش را باد شرقی بنامد و باد شمالی هم خودش را باد شمالی بنامد و بعد درگیر مقایسه و رقابت شوند و جنگ و نزاع. چون ذهنی ندارد، منی هم درکار نیست و تفرقه ای هم نیست و همه بادها با هم یکی هستند.
همچو آن یک نور خورشید سما / صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیک یک باشد همه انوارشان / چون که برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه ها را قاعده / مومنان مانند نفس واحده
چون نماند خانه ها را قاعده، یعنی خانه ها خراب شوند و آنجا به یک زمین مسطح بدل شود. درآن صورت چند نور نخواهد بود. یک نور است که قبلا به خاطر وجود خانه ها به صورت چند نور دیده می شد.
وقتی که مولانا می گوید «برو بمیر» یعنی این خانه های ذهنی را ویران کن. چیزی که تو را از دیگران و جهان جدا می کند، یک توهم است. این توهم را بشناس. توهم فقط با شناخت از بین می رود. آن هم به صورت ناگهانی نه به صورت ذره ذره. شما اگر در معرض تهدید یک جانور وحشی مثل پلنگ باشید و چاره ای جز کشتن او نباشد، شاید اول یک ضربه به او بزنید که بیفتد بعد ضربات بعدی را. تا جائی که بمیرد. ولی اگر آن پلنگ، یک پلنگ سایه ای باشد چه؟ پلنگ سایه ای، با ضربه زدن نمی میرد. هزار تا تیر هم شلیک کنید نمی میرد. چون اصلا پلنگی در کار نیست. یک تصویر است. یک سایه است یک توهم و گمان است. اما به محض این که دانستید این پلنگ مقابل شما، اصلا پلنگ واقعی نیست بلکه یک تصویر خیالی است، بدون هیچ زحمتی، خود به خود از میان می رود. منیت یا هویت ما نیز چنین است. یک توهم و سایه است. خودشناسی تدریجی نیست. ناگهانی است. شاید مقدمات آن تدریجی باشد. ولی برافتادن آن توهم، ناگهان رخ می دهد.
منبسط بودیم و یک گوهر همه / بی سر و بی پا بُدیم، آن سر همه
یک گهر بودیم، همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی، همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره / شد عدد، چون سایه های کنگره
کنگره ویران کنید، از منجنیق / تا رود فرق از میان این فریق
وجود واقعی من، بخشی جدائی ناپذیر از کل بیکران است. مثل درخت که از جنگل جدا نیست. مثل ببر و پروانه که از طبیعت جدا نیستند. ولی آنچه مرا از دیگران متمایز می کند و در من این توقع به وجود می آید که باید ویژه باشم، خاص باشم، مورد توجه و احترام باشم و ... این یک توهم است. این ساخته ذهن بشر است. ساخته ذهن من و پدر و مادر و اطرافیانم. ما آدم ها همه با هم دست به ساختن یک زندان بسیار بزرگ به نام هویت فردی و هویت جمعی زده ایم و در همان زندان داریم زاد و ولد می کنیم و همه فزرندان آدم هم، زندان زاده و برده زاده اند. وقتی عمق فاجعه را درک کنی و کارد او به استخوانت برسد، از او رها خواهی شد. مانند آن طوطی، خواهی مرد و آزاد خواهی شد.
دست گیر از دست ما، ما را بخر / پرده را بردار و پرده ی ما مَدَر
باز خر ما را از این نفس پلید / کاردش تا استخوان ما رسید
تو نگران این هستی که احترام لازم را به تو نگذارند. این «من» که باید محترم باشد کیست؟ اگر خدا، جهان هستی، جهان آفرینش و هر اسمی که روی کلیت جهان می گذاری بخواهد که از طریق «مورد اهانت واقع شدن» پی به حقیقت خودت ببری، باز هم در مقابل او ایستادگی می کنی؟ اندکی با خودت خلوت کن. وقتی که مورد اهانت قرار می گیری، دقیقا چه اتفاقی می افتد؟ یک سایه، یک توهم، یک فکر، در ذهن دیگران بود به این صورت که مثلا «کامران، چشم و دل پاک است» الان یک فکر دیگر در ذهن دیگران شکل گرفت به این صورت که «کامران، آدم الدنگ و مزخرفی است» یک سایه رفت و سایه دیگر جای آن را گرفت. آن وقت که می گفتند چشم و دل پاک، حقیقت مرا توصیف نمی کردند و الان هم که می گویند الدنگ و مزخرف، حقیقت مرا توصیف نمی کنند.
وجود حقیقی من بی شکل و بی رنگ و بو است و ریشه در بی شکلی جهان دارد. چه توصیف و کلمه ای می خواهد بی شکل را توصیف کند؟
مولانا می گوید:
ای تو در پیکار، خود را باخته / دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آئی بیستی / که منم این، والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق / در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی / که خوش و زیبا و سر مست خودی
در این ابیات به خوبی مطلب را بیان کرده است. می گوید تو خودت را چه چیزی می دانی؟ آن تصویری که در ذهن دیگران شکل گرفته است؟ در این صورت وقتی از مردم جدا می افتی، در غم و اضطراب فرو می روی. ولی تو حقیقتا یک موجود بی نهایت هستی. هر جور خودت را توصیف کنی، آن توصیف نادرست است. به هر شکل و صورتی که بیایی بایستی و بگوئی من این هستم، این توصیف ناقص است. تو آن نیستی. تو این توصیف محدود نیستی. تو آن یگانه ای هستی که در بی شکلی و عدم ریشه دارد. پس قابل توصیف نیستی.
وقتی خودت را آن قالب محدودی که در ذهن دیگران شکل گرفته است ندانی بلکه بخشی جدائی ناپذیر از دریای بیکران هستی بدانی، دیگر تعریف و توصیف ها، چه مثبت و چه منفی، برایت بی معنی خواهد شد. هر کس تو را توصیف کند، در همان لحظه این حضور را داری که متوجه باشی که این شخص، دارد تصویر ذهنی خود را توصیف می کند نه حقیقت مرا. چون حقیقت من اصلا به شکل در نمی آید و در قالب کلمات نمی گنجد.
ما در طول سال ها عادت کرده ایم که خود را چیزی بدانیم. قد بلند یا کوتاه، چاق یا لاغر، اداری یا بازاری، مسلمان یا دینی دیگر، ایرانی یا ملیتی دیگر، اینها همه اسم ها و توصیف هائی است صرفا برای این که ما همدیگر را بشنایم و بتوانیم در کنار هم زندگی کنیم. در قرآن آمده است:
إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ (آیه 23 سوره نجم) این ها، چیزی نیست جز اسامی که شما و پدرانتان نهاده اید. خداوند در آنها واقعیتی ننهاده است که بتوانند تاثیر گذاری داشته باشند.
وقتی می گوئیم فلان کس مهندس است، یعنی در زمینه فنی مهارت دارد. وقتی می گوئیم دکتر است، یعنی تا مقطع دکترا درس خوانده است. اما ما از این کلمات این گونه استفاده نمی کنیم. بلکه دکتر و مهندس را بکار می بریم و قصدمان ترفیع آن شخص است و در مقابل، دستفروش و بیکار را به کار می بریم و قصدمان تحقیر آن فرد است. مولانا می گوید اصولا رفعت و حقارت، ساخته ذهن هستند. واقعی نیستند. حاصل مقایسه هستند. وقتی ذهن مقایسه گر وجود نداشته باشد، رفعت و حقارتی در کار نیست. حال که این موجود پلید این مقایسه را خودت ساخته ای و به جان خودت انداخته ای، خودت هم او را از بین ببر. این ساخته توست نه ساخته خدا. پس خودت باید آن را از بین ببری. از بین بردن آن فقط با «نگاه» و «توجه» ممکن است. امر توهمی را با چه ابزاری می خواهی از بین ببری جز با نور آگاهی؟
باران یک واقعیت است. ولی باران باطراوت، از تراوشات ذهن توست. برف، یک واقعیت است. ولی برف سنگین، برف ویرانگر و ... از تراوشات ذهنی انسان هاست. قبل از ظهور بشر بر روی کره زمین هم بارن و برف می بارید و باد می وزید و آفتاب می تابید. آیا آن موقع هم بعضی باران ها با طراوت بودند و بعضی نه؟ بعضی برف ها ویرانگر بودند و بعضی نه؟ بعضی آفتاب ها سوزان بودند و بعضی نه؟ اینها اسامی و صفاتی هست که ما آدم ها گذاشته ایم. تا وقتی که از این اسامی و صفات برای شناسائی خودمان و جهان استفاده می کنیم، مانع درک حقیقت نیستند ولی وقتی از این اسامی برای ساختن هویت در خودمان اسفاده می کنیم، رهزن می شوند.
تو فقط هستی. مثل باران که هست. صفات تو، انعکاس وجود تو در ذهن دیگران است. آیا اگر دیگران بروند و کسان دیگری بیایند و برداشت دیگری از تو داشته باشند، تو حقیقتا عوض شده ای؟
اگر خودت را آن وجودی بدانی که ریشه در دنیای بی شکل و بیکران دارد و از آن جدا نیست، اصلا مدح و ذم ها را به خودت نمی گیری. مثل کوهی که پرنده ای روی آن فضله بیندازد یا دریائی که سگی در آن ادرار کند. ولی وقتی خود را آن موجود محدود می بینی (پدر، مادر، فرزند، شهروند، متدین، ایرانی و هر برچسب دیگری) در آن صورت وقتی کسی آن اسم و صفت را زیر سوال می برد، گویا تو را در معرض خطر و تهدید قرار داده است. مثلا اگر بگویند: کامران! خیلی بی غیرت شده ای، من «با غیرت» احساس تهدید می کند. اگر بگویند پدر خوبی برای فرزندانت نیستی، من «پدر خوب و وظیفه شناس» احساس تهدید می کند. اگر بگویند کافر شده ای، من «دیندار» احساس تهدید می کند.
و این گونه می شود که روز و شب کار تو این می شود که از این عناوین و برچسب ها محافظت و مواظبت کنی و چیزی از صفای باطن برایت نمی ماند.
جان همه روز از لگد کوب خیال / وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا می ماندش نی لطف و فر / نی به سوی آسمان راه سفر
یا در جای دیگر می گوید این تلاش ما برای حفظ هویت و شخصیت، چنان ما را تیره و سخت کرده است که حتی از سنگ هم سخت تر شده ایم. از کوه ها چشمه هائی روان می شود از ما نه.
جان پذیرفت و خِرَد، اجزای کوه / ما کم از سنگیم، آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان می شود / نه بدن از سبز پوشان می شود
نه صدای بانگ مشتاقی در او / نه صفای جرعه ی ساقی در او
کو حمیت؟ تا ز تیشه و ز کلند / این چنین کُه را به کلی بر کنند
بو که بر اجزای او تابد مهی / بو که در وی تاب مه یابد رهی
از چه چیزی می خواهی محافظت کنی؟ چه چیزی را می خواهی حفظ کنی؟ وقتی «تغییر» ذات و جوهر جهانِ «شکل و صورت» است، چه چیزی را می خواهی پا بر جا نگه داری؟ خودت را به حفظ الهی بسپار. برقص. همین و بس. همنوا با رقص هستی برقص.
با اینچنینی این لحظه هماهنگ و همنوا باش. اگر تو را ستودند، صورت ذهنی خود را ستوده اند و اگر تو را خوار و مفتضح کردند، باز هم صورت ذهنی خود را خوار و مفتضح کرده اند. تو در صورت نمی گنجی. خودت را آنجائی ببین که تا کنون نبوده ای. سمت پنهان کوه یخ را ببین. عمق بیکران دریا را ببین. عمق تاریک کهکشان را ببین. به کله کوه یخ قناعت نکن. به دیدن امواج قناعت نکن. از ستاره بگذر ورای ستاره را ببین. تو آن عمق بی انتها هستی.
شرط آن، آن است که بتوانی از آنچه اکنون هستی و خود را آن می پنداری بگذری. عبور کنی. حتی به پشت سر نیز نگاهی نیندازی.
وقتی برایت مهم است که غیبتت را نکنند، به تو اهانت نکنند، تو را آدم ناروائی نپندارند، وجهه و اعتبار تو در نزد دیگران محفوظ بماند، هنوز آماده عبور از خویشتن نشده ای. خود شناسی، عبور از خویشتن است. تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز
دیگران به دلائل مختلف می خواهند که سقف پرواز تو محدود باشد. مهمترین دلیل آن است که می خواهند به آسانی بر تو مسلط باشند.
به تعبیر دون میگوئل روئیز در کتاب چهار میثاق، دیگران می خواهند تو را «اهلی» کنند.
مولانا که پیام آور آزادی و شکوفائی انسان است در جای جای مثنوی و دیوان شمس به ما یادآور می شود که تو از خدائی؛ برای خودت سقفی قائل نباش.
شاید خداوند بخواهد از طریق تو چیزی به جهان عرضه کند که تا کنون بوسیله هیچ کس عرضه نشده است. شاید تو یک پنجره تازه به روی حقیقت باشی. ژرفای درونت را احساس کن و شگفتی های دنیای درون را تجربه کن. آسمان در شعر عارفان، همان دنیای درون توست.
ابیاتی از غزل 215 دیوان شمس:
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا؟
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا؟
چرا به عالم اصلی خویش وا نروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا؟
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو مرغ چار پری تا بر آسمان پرّی
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا؟
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا؟
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا؟
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا؟
اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا؟
غزل شماره 34 از دیوان شمس (دیوان کبیر)
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس هر لحظه میجنبان جرس ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن آن پردهها را ساز کن بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا
خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا
جرس: زنگ فرس: اسب سمر: داستان، افسانه سغراق: پیاله بزرگ شراب
این غزل یکی از غزل های بسیار زیبای مولاناست. در بیت سوم آمده است: ای جان مرگ اندیش رو! یعنی ای جانی که هنوز ترس از مرگ در تو هست از من دور شو. وقتی که ترس از مرگ زائل شود، هیچ ترسی باقی نمی ماند.
اجرای این غزل با صدای زیبای حسام الدین سراج:
مولانا در برخی از قسمت های مثنوی و دیوان شمس خود را توصیف و معرفی کرده است.
یکی از نمونه های فوق العاده توصیف مولانا از زبان خودش، غزل شماره 1621 دیوان کبیر است.
نام شمس تبریزی که معادل آفتاب و خورشید است، این فرصت را به مولانا داده است که کلمات شمس، آفتاب، خورشید، ماه، قمر و مانند اینها را به کار ببرد و هم مراد خود شمس تبریزی را اراده کند و هم خورشید و ماه آسمانی را.
در این غزل، مولانا خود را با عباراتی از قیبل غلام آفتاب، رسول آفتاب، شبیه آفتاب، مست و شراب معرفی کرده است.
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم / نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی / به نهان از او بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم / بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم / به میانه قشورم همه از لباب گویم
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم / من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش / خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ / تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن / تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم / به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم / نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد / به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم / بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم
چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم / چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم / دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
تلاش ما بر آن است که مطالب سایت برای عموم علاقمندان به مولانا و معنویت قابل استفاده باشد و اگر در قسمتی از مطالب پیچیدگی یا سختی وجود داشت، آماده پاسخ دادن به سوالات دوستان عزیز هستم.
اما از این مهمتر !
شرط اصلی بهره بردن از مطالب این سایت و سایت های مانند آن، آن است که شخص، آماده شنیدن سخن تازه باشد. آماده باشد جهان و آنچه در آن است (بخصوص خودش) را از منظر تازه ببیند.
متوقع نباشیم که آنچه در یک سایت گفته می شود یا در کتابی نوشته می شود، تأییدی باشد بر باورهای فعلی ما
ما برای تقویت و تحسین باورهای فعلی یکدیگر اینجا نیستیم. بلکه اینجا حضور داریم که در همه باورهای گذشته شک و تردید روا داریم.
جای هیچگونه نگرانی نیست. هر ایده یا باوری که براستی قابل دفاع باشد و در هماهنگی با قاموس هستی باشد، از پس همه تردیدها سر بر می آورد و همچنان چهره نمائی می کند. اما ایده یا باوری که نتواند در برابر بادهای تردید دوام بیاورد، بهتر است که برود.
بر این اساس می توان گفت پیشنیاز ورود به دنیای مولانا، داشتن اندکی شجاعت و از خود گذشتگی است. شجاعت برای مواجه شدن با آنچه که تا کنون از دیدن آن طفره می رفتیم و از خود گذشتگی برای وداع با گذشته کهنه خویش. اگر نتوانیم از گذشته خود دل بکنیم و پذیرای مواجه شدن با چهره های جدیدی از جهان هستی نباشیم، همنشینی با مولانا برایمان ثمربخش نخواهد بود. ممکن است تنها به یک حظ معنوی زودگذر برسیم یا حتی از همنشینی با او دچار ملال گردیم.
جلسه هفتگی ققنوس پجشنبه ها عصر در موسسه کهن بوم برگزار می شود
مباحث فعلی این جلسه به این موضوع اختصاص دارد که در عصر حاضر چه ضرورتی دارد که به بررسی اندشه های مولانا بپردازیم؟ آشنائی با آموزه های این عارف و انسان شناس بزرگ چگونه می تواند به ما در حل مسائل زندگی واقعی کمک کند؟
به عبارت دیگر در صدد بیان این موضوع هستیم که آیا مولانا صرفا یک شاعر بود و پیگیری اشعار او تنها از منظر ادبی حائز اهمیت است یا آن که به مثابه یک روانشناس متبحر می توان از او یاری گرفت.
تا کنون هشت جلسه از این دروه برگزار شده است و موضوعاتی از قبیل خودشناسی، مرگ، انس با طبیعت، معنای زندگی و جوشش چشمه های درون را پوشش داده است.
جلسه هفتگی آیینه هر هفته عصر سه شنبه برگزار می گردد.
مباحث اخیر این جلسه حول این موضوع بوده است که جهان هستی، یک کل یکپارچه است که همه موجودات در این بیکرانگی غرقه هستند
مولانا در غزل شماره 744 دیوان شمس می گوید:
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احول است
اندر آن دریای بیپایان به جز دریا نبود
یک زمان گرمی بکاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
حال باید به این سوال مهم پاسخ داد که وقتی همه موجودات در این دریای بی کران غرق هستند چه شده است که ما انسان ها از کل جدا افتاده ایم و اتصال خود با اصل خویش را از یاد برده ایم
شناخت مکانیزم ذهن به ما کمک می کند که حجاب ذهن را بشناسیم و آماده دریدن این حجاب و رجوع به اصل خویش شویم.
مولانا در دفتر اول مثنوی می گوید:
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن؟
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجازش تا حقیقتمی برد
اگر نگاهی به اطراف خود بیندازیم (چه در ایران و چه در بقیه جاهای جهان) می بینیم که از یک سو هرج و مرج و آشفتگی روزافزون و پریشانی و حیرانی همه افراد را تحت تاثیر قرار داده است و از سوی دیگر گرایش به سوی معنویت و رجوع به حقیقت خویشتن در بین جوامع انسانی در حال رشد و گسترش است.
به بیان دیگر، بخشی از مردم جهان تشنه شنیدن صدای حقیقت و دویدن پی آواز حقیقت شده اند. این نیاز احساس می شود که افراد می خواهند بدانند حقیقتا چه کسی هستند؛ چرا اینجا هستند؛ زندگی ایشان چه معنائی می تواند داشته باشد و سرانجام ایشان چه خواهد شد.
به طور ساده، امروز آدم ها از خود می پرسند کیم؟ چیم؟ کجام؟ چرا اینجام؟برای کم شدن و کم کردن رنج خودم و بقیه چیکار می تونم بکنم؟
آموزه های مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی که در مثنوی و دیوان شمس انعکاس یافته است می تواند در یافتن پاسخ این سوالات به ما کمک کند.
این سایت به این انگیزه شکل گرفته است که اندیشه های این مرد بزرگ در زمینه خودشناسی، انسان شناسی و حقیقت زندگی، به زبان نسبتاً ساده در اختیار تشنگان حیات معنوی قرار گیرد.
به عبارت دیگر، به دنبال یافتن راه حل مشکلات امروزین خود از منظر کسی هستیم که سخنش همواره تازه است
هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
(غزل 546 دیوان شمس)
ما با یک امر عظیم در رابطه هستیم. «انسان». پس به اندکی قناعت نکنید و تمام صفحات و مطالب را مورد دقت و توجه قرار دهید هر چند که در نهایت درخواهیم یافت که هیچ کتاب و کلاس و سایتی ما را نجات نخو اهد داد.
این حقیقت است که رهائی بخش ماست.
کامران کمیلی پور هستم. متولد اول خرداد 50 در شهرضای اصفهان. دانش آموختهء رشته های الکترونیک و الهیات، علاقمند به مطالعات فلسفی، عرفانی ـ فعال در زمینهء پژوهش و تدریس علوم انسانی.
اینجا حضور دارم تا در حد توان خود به موضوع انسان از دیگاه مولانا و برخی عارفان دیگر بپردازم
بنای خود را بر آن گذاشتهام که جز در موارد ضرورت، از کپی محتویات دیگر سایتها استفاده نکنم، مطالب از منظری نو و تازه مورد بحث قرار گیرند و مطالبی را با شما در میان گذارم که در ازای وقتی که برای خواندن آن میگذارید ارزش داشته باشد و در راستای حل مسائل زندگی واقعی، کمکی به شما بکند.
در انتخاب کتب، فیلمها و اشعار، سختگیرم و مواردی را در وبلاگ درج میکنم که قابل دفاع باشند و بتوانم مسئولیت آن را بر عهده بگیرم.
مطمئنا حضور و مشارکت شما، هدیهای است که باعث سرور و نیز بالندگی جمعی خواهد بود.